ما از نسل اندوهیم
شقایق آرمان * ما در قبرستانیم. قرار خداحافظی را گذاشته بودیم جمعه چهارم تیر ساعت ۹ صبح. «ریحانه و مهشاد» از ماموریت بازدید از دریاچه مرده ارومیه برگشتهاند، قرار اما در بهشتزهرای تهران است.
تا چشم کار میکند و گوش میشنود اندوه است. انگار اما دیواری بزرگ کشیدهاند میان من و جمعیت. چند جمله در ذهنم میگذرد. خبرنگارهای محیطزیست رفته بودند برای بازدید دریای مرده ارومیه که اتوبوس واژگون شد، دو خبرنگار، «مهشاد کریمی» خبرنگار محیطزیست ایسنا و «ریحانه یاسینی» سردبیر ایرنا۲۴ در این واژگونی جانهای جوان خود را از دست دادند. بقیه بچهها زخمی شدهاند؛ هم جسمشان، هم روحشان.
ما در قبرستانیم. همه آمدهاند، با ماسکهایی بر چهره با بغضهایی درگلو، با حرفهایی بر لب.
من اما پرت میشوم به دنیای دیگر. دستهگلها را ببین، چقدر گل! راستی «مهشاد» ما الان باید دنبال دستهگل عروسیاش بود؛ علی. به علی فکر میکنم از دیشب. باید به گلفروش، به آرایشگاه به آنجا که قرار بود ماشین عروس گل میزد، زنگ بزند. سفارشهای غذا را کنسل کند. راستی! علی باید بگوید ببخشید عروس زیبای من که قرار بود دو روز دیگر به خانه بخت مان بیاید، حالابه خانه ابدی رفته است.
ما در قبرستانیم. اینجا تا چشم کار میکند عینکهای دودی به چشم است. رخت سیاه بر تن خانوادهها و دوستان بچههای سفر کرده است.
بعضیها راحتتر از بعضیهای دیگر گریه میکنند. من اما در دنیای دیگری هستم. در دنیای من چترهای رنگی رنگی بالای سر عروس سپیدپوش گستردهاند.
نمیدانم چرا باید اینجا در این اندوهسرا به چترهای رنگی رنگی فکر کنم. رنگهای شاد، سرخابی، زرد و نارنجی تند. میشد چترهای شاد را باز کرد در تابستان گرم، لبخندهای مهشاد و ریحانه را قاب گرفت. میشد هزاران هزار قصه نوشت حالا حالاها. آخر هر دوشان اهل نوشتن بودند. میشد ریحانه شاگرد اول روزنامهنگاری، روزنامهنگار میدانی هنوز برایمان برنامه بسازد و گزارشهای ناب بنویسد. میشد بهراد الان به دنبال ریحانه میرفت تا در خانه سرشار از عشق با هم خاطرات سفر را مرور کنند. چترها اما در این قبرستان تیرهاند. همسفرهایی که رفیق نیمهراه نبودهاند و جانی در بدن داشتهاند، آمدهاند. قرار نبود این سفر اینگونه به پایان برسد و امروز ما سوگواران غم خویشیم. همه جا بوی قبرستان میدهد. ما از نسل اندوهیم.
* روزنامهنگار
اخبار برگزیدهیادداشتلینک کوتاه :