من در بمباران به دنیا آمدم
به گزارش جهان صنعت نیوز: «من توی بمباران به دنیا آمدم و یک بار شیشه پنجره خرد شده و روی من ریخته اما وقتی قرار باشد نمیری، نمیمیری.» اینها را نازنین حاجیزاده، مترجم کتاب «زنبوردارحلبی» میگوید. در ادامه گفتوگوی «جهانصنعت» را با این مترجم جوان از نظر میگذرانید.
برایمان از خودت بیشتر بگو.
متولد آذر سال ۱۳۶۵ هستم. دارای مدرک کارشناسی ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران و کارشناسیارشد کارگردانی نمایش از دانشکده هنر و معماری. تا مقطع پیشدانشگاهی ریاضی خواندم و در واقع دیپلم ریاضی فیزیک محسوب میشوم.
چطور وارد عرصه هنر شدی؟
ورود من به عرصه هنر و ادبیات از روی بیانگیزگی یا مشکل بودن کنکور ریاضی نبود. به مرور از کودکی تمایل به خواندن، نوشتن و خوب دیدن در من شکل گرفت و فکر میکنم بخش زیادی از این روند ناشی از تاثیر خانواده بوده. در شهری که من به دنیا آمدم، اندیمشک، تا سالها نشانههای جنگ و ویرانی وجود داشت. من در بمباران دنیا آمدم و یک بار شیشه پنجره خرد شده و روی من ریخته اما وقتی قرار باشد نمیری، نمیمیری. اندیمشک شهر کوچکی بود که با این وجود تا پیش از جنگ پنج سینما داشت که بعدها فقط دو تا از آنها باقی ماند. شرایط خوزستان بعد از جنگ را هم که دیگر خودتان میدانید که تا همین الان هم آباد نشده. هنگام نوجوانی علاقهمند به تماشای سینما چهار و سینما ماوراء از شبکه چهار شدم، در کنار مطالعه کتاب، مجلاتی مثل ایرانجوان و بعدها بیشتر چلچراغ میخواندم. زمان کنکور که رسید تغییر رشته دادم و در رشته تئاتر قبول شدم. تقریبا نزدیک به شش یا هفت سال غیر از کارهای دانشجویی در دوران دانشگاه از منشی صحنهای گرفته تا نویسندگی و کارگردانی بعد از دانشگاه هم کار نمایش کردم؛ مانند نویسندگی و کارگردانی مونولوگ «پای سیب»، ترجمه نمایش «ولپن» و… در این میان باید بگویم هر چه در زمینه اهمیت زیباییشناسی و ادبیات یاد گرفتم تحت تاثیر استادم جناب آقای محمدحسن معجونی بود. مدتی بعد از ورود تئاتر خصوصی، سالنهای خصوصی، سلبریتیها و حواشیاش (چه خوب و چه بد) بعضیهایمان از جمله خود من به مرور از تئاتر کناره گرفتیم. من همه چیز را میتوانستم یا بهتر است بگویم میتوانم رها کنم غیر از نوشتن و سروکار داشتن با ادبیات. به نظر من ادبیات همه چیز است. سال ۱۳۹۲ ابتدا در سایتی خبری و هفتهنامه حاشیه مطلب، یادداشت و گفتوگو درباره تئاتر مینوشتم. طی همه این سالها داستان کوتاه هم مینوشتم که دورهاش را طی دو ترم که در مجموع میشد چهار واحد زیر نظر آقای حسین مرتضاییان آبکنار در دانشگاه هنر گذرانده بودیم. عاقبت مجموعه داستان کوتاهم هم سال ۱۳۹۷ تحت عنوان «زمان خوابرفته» توسط نشر داستان منتشر شد.
چطور وارد عرصه ترجمه شدی؟
چند سالی است که هر وقت توانستهام در کارگاههای ترجمه ادبی استاد اسدالله امرایی شرکت کردهام که به واقع از جوانها حمایت میکند و همواره مطالب آموختنی بسیاری برای ما داشته و دارند. باور من این است که هر چند هم که کتابهای بیشتری ترجمه کنم یا بنویسم باز هم مطالب تازهای برای یاد گرفتن وجود دارد، البته در هر زمینهای اینطور فکر میکنم. پیش از شرکت در کارگاهها، سال ۱۳۹۴ از دانشگاه کانزاس پذیرش رشته مطالعات تئاتر در مقطع دکتری را گرفتم اما خب در نهایت تصمیمم به نرفتن بود.
پس از همان روزها ترجمه را جدیتر شروع کردی؟
از آن موقع عزمم برای ترجمه جدیتر شد. ابتدا برای روزنامهها تحلیل سریالهای خارجی مثل «آینه سیاه» مینوشتم و بعد برای مجلههایی مانند مجله کرگدن و همشهری داستان، داستان کوتاه ترجمه میکردم که در این میان دو داستان از نویسنده آمریکایی به نام باد اسمیت که تا به حال کاری از او در ایران منتشر نشده هم ترجمه کردم. در مورد مجله کرگدن به طور موازی داستانهای تالیفی یا فلشفیکشنهایی برای بخش پرونده اشیاء هم مینوشتم. به مرور جسارت رفتن سراغ ترجمه کتاب را پیدا کردم و برای اولین کتاب قرعه به نام «مخزن سیزده» به نویسندگی جان مکگرگور، نویسنده انگلیسی، توسط نشر «ورا» افتاد. میشود گفت مشکلاتم برای ترجمه آن رمان کم نبود چراکه انگار ترکیبی از سبک ابزورد و ادبیات پستمدرن محسوب میشد و هر چه هم که دایره لغت فارسی گستردهای داشتی باز هم کم میآوردی و اینجا بود که گاهی سراغ فرهنگ طیفی میرفتم و از آن کمک میگرفتم و به شدت داشتنش را پیشنهاد میکنم. با این همه با توجه به بازتابهایی که از مخاطبان گرفتم، بعضیها کتاب را خیلی خوب میدانستند، بعضیها هم متوسط و حتی یکی دو نفر گفتند ما را یاد رمانهای ویرجینیا وولف میاندازد.
اگر الان بگویند همین الان امکان سفر به هر جایی که دوست داری برایت فراهم است، کجا را انتخاب میکنی؟
بدون شک جایی میان خاورمیانه، کشورهای شرقمدیترانه و شمالآفریقا را انتخاب میکنم. نه اینکه جاهای دیگر را دوست نداشته باشم اما آنها انتخابهای بعدیام هستند.
چرا «زنبوردارحلبی» را برای ترجمه انتخاب کردی؟
به نظر من داستان «زنبوردار حلبی» داستانی است برای هر آنکه وطنش را دوست دارد و میخواهد درصلح زندگی کند. آقای امرایی ترکیب جالبی برای این رمان به کار بردهاند: «تاریخ قرن بیستم، تاریخ بیجاشدگان است.» کریستی لفتری، نویسنده این رمان خود قبرسیتبار است که در لندن بزرگ شده و من هم در اندیمشک متولد و در اهواز بزرگ شدم، از ۱۳۸۴ از خوزستان به تهران آمدم، هماکنون در کرج هستم و همین چند سال پیش نزدیک بود به قارهای دیگر سفر کنم که خوب شد این کار را نکردم. منظورم این است که به نوعی هر چند خفیف، جابهجایی را تجربه کردهام. نویسنده در یادداشت ابتدای رمان میگوید برای چند ماه داوطلبانه در اردوگاههای آتن به پناهجوها کمک میکرده و پای حرفشان مینشسته و با این اوصاف میشود گفت این داستان از واقعیت سرچشمه میگیرد. من به عنوان مترجم این رمان شیفته تمامی شخصیتهایی هستم که کریستی لفتری توانسته از کشورهای مختلف با زبانها و لحنهای گوناگون روی کاغذ بیاورد اما باید بگویم بیشتر از همه نوری را دوست دارم؛ روایتگر داستان «زنبوردار حلبی».
از «زنبوردار حلبی» به طور خلاصه برایمان بگو.
اگر بخواهم داستان زنبوردارحلبی را خیلی خلاصه در یک واژه بیان کنم، میگویم که آن واژه «فقدان» است. اینکه آدمها در مواقع بحرانی مثل جنگ که عموما با از دست دادن همراه است چگونه روبهرو میشوند؛ روابطی که ناخواسته از بین میروند، ویرانی همهجانبهای که مقابل چشمهایشان رخ میدهد، عشق و علاقهای که هر لحظه از شدت استیصال در شرف تناقض و بیمعنایی قرار میگیرد و این خود شخص است که باید نجاتبخشِ دوستداشتن و درواقع خودش باشد و ذهنهایی که روزبهروز آشفته و آشفتهتر میشود و آدمیزادی که در تمام این مراحل به هر حال زندگیاش جریان دارد و ناچار است تصمیماتی بگیرد. گاهی پیش میآید که آدمها در میان مشکلات توانشان را از دست میدهند و دلشان میخواهد هیچ کاری نکنند و فقط زمان را کش بدهند، مثل همان جملهای که بر سر زبان خیلیهاست؛ بیواکنشی بهتر از هر واکنشی است، که البته ماندن برای مدت طولانی در این مرحله برای شخص خطرآفرین است. حال اینکه بعضیها اینطور نیستند و طور دیگری آسیب میبینند. زنبوردار حلبی داستان زن و مردی است که هنگام آشوبها و در آستانه جنگ داخلی سوریه در حلب زندگی میکنند؛ نوری زنبوردار است و عفرا هنرمند. آنها در میانه آشفتهتر شدن اوضاع مجبور به گرفتن تصمیمی حیاتی میشوند… آدمها یک جور نیستند و آسیبهایشان هم شبیه هم نیست و تنها راه درک یکدیگر، گفتوگو است که گاهی صورت نمیگیرد. گفتوگو آداب دارد و مهمترین بخش روابط انسانی را دربر میگیرد. زنبوردار حلبی میتواند داستان همه ما باشد و همین حالا متاسفانه به شکلی خیلی مشابه در افغانستان در جریان است.
اجتماعی و فرهنگیاخبار برگزیدهخواندنیگفتوگولینک کوتاه :