شورش گرسنگان
محمد بلوری * هنگام صبح شاه سلطان حسین از عیش و عشرت و میگساری شبانه، سردرد شدیدی داشت و خواجگان حرمسرا برای رفع خماریاش، یکی دو پیاله صبوحی توصیه کرده بودند تا با نشاط بازیافته همراه کنیزان، غلامبچهها و جمعی از زنان خدمه حرمسرا، روانه کاخ تفریحی در فرحآباد شود.
شاه به متکاهای زربفت تکیه داد و چشمهای مخمور و نیمهبازش را به طرف خواجههای سفیدی گرداند که حاجب درگاه بودند. با صدایی خشدار که از نوشانوش شبانه رگهدار شده بود گفت:
– خواجه ابراهیم بگو منجمباشی به حضورمان بیاید. طالعمان را ببیند برای رفتن به عمارت فرحآباد میخواهیم خاطرمان آسوده شود.
حاجب پیر با دستهای فشرده به سینه، رو به سلطان قدم پس گذاشت و در پایین تالار در پسپردهای فرو رفت. چند لحظه بعد منجم باشی پیر با صفحه اسطرلابش وارد تالار شد و با کمر خمیده در برابر شاه ایستاد و با صدایی لرزان گفت:
– در خدمتم قربانت گردم.
با چانهای که به لقوه افتاده بود تارهای ریش بلندش همچون کنف تابیده روی سینهاش میخمید. سلطان حسین عرقچین بازربفت سفیدی را که دور لبهاش با نوار طلایی قلابدوزی شده بود از سرش برداشت، آن را سرخوشانه در سفره بساط عیش صبحگاهیاش پرت کرد و گفت:
– چوخ یاخچی (بسیار خب) منجمباشی عرض کن بشنویم سفرمان به فرحآباد خوشیمن است یا خیر!
منجمباشی چهار زانو در برابر شاه سلطان حسین نشست؛ صفحه اسطرلاب را مقابلش باز کرد، مکعب مستطیل برنجی را که خطوط کج و معوجی بر آن کندهکاری شده بود روی صفحه غلتاند و با چانهای در لقوه مشغول خواندن وردی شد.
شاه با بیحوصلگی گفت:
– چوخ یاخچی منجمباشی، عرض کن بدانیم.
پیرمرد با گردن خمیده چانهاش را کمی به بالا خماند و ریش بزی سفید و نخنمایش روی سینه شروع به جنبیدن کرد:
– قربان خاک پایتان، بختتان بلند، ساعت برای پوشیدن لباس سفر و به تفرج رفتن سعد است. شانه زدن محاسن مبارک، سرمه کشیدن به چشم و وسمه بر ابروی بانوان، حنا بستن ….
سلطان حسین با اشاره دست، حرف منجمباشی را قطع کرد و جمله حاضران را که در دو صف ایستاده بودند، دست بر سینه، کمر خم کردند و یکصدا گفتند: مبارک است… مبارک است!
سلطان حسین گفت: چوخ یاخچی دور! جامهدار را خبر کنید به حضور بیاید، منجمباشی بساطش را جمع کرد و تعظیمکنان پس پسکی از تالار بیرون رفت. شاه بادی به غبغباش انداخت و گفت:
– خواجه ابراهیم، ما حاضر هستیم اسباب سفر را آماده کنید.
شاه سلطان حسین آماده رفتن به عمارت تفریحی فرحآباد شده و شهر اصفهان، آبستن یک شورش عمومی است. مردم تهیدست و گرسنه که از کمیابی آرد و نان و گرانی ارزاق عمومی به خشم آمدهاند، دستهدسته به هم میپیوندند و عصیانزده فریادشان اوج میگیرد. با احتکار آرد و گندم توسط درباریان و خواجهسرایان کاخ شاهی، بسیاری از نانواییها بسته شدهاند و تنورها خاموش است.
شورش مردمی از یک نانوایی که با اندک آرد پخت نان را تمام کرده، آغاز میشود. زنان، مردان و کودکان به داخل نانوایی هجوم میبرند؛ یکی دو کیسه به جا مانده برای سهم پخت فردا را میدرند و آردها را مشت مشت به غارت میبرند و آنگاه به نانوایی دیگر هجوم میبرند و غارت مغازهها ادامه پیدا میکند.
مقابل یک نانوایی دیگر که با تهمانده آردش نان پخت میکند غلغلهای برپاست. با هر قرص نانی که از تنور بیرون میآید در هجوم مردمی دستها برای قاپیدن دراز میشود اما قرص نان روی سر آدمها تکهتکه میشود و هر تکهاش در چنگ زنی یا مردی به غارت میرود. دستهای گرسنگانی که به تمنای تکه نانی بالای سرشان موج میزند، فقر و خشم و عصیان گرسنگان را شهادت میدهند. هر کیسه آردی را که به چنگ میآورند به بیرون میکشانند با چنگ و چاقو و قمه آن را میدرند؛ زن و مرد یورش میبرند و با فشار گرسنگان خشمگین، کودکان و سالخوردگانی که از پای در میآیند زیر پاهای هجومآورندگان لگدکوب میشوند. زنان و کودکانی هم در این هجوم آدمها زیرپاها در تقلا هستند و آردهای فروریخته در کف خیابان را مشت، مشت جمع میکنند تا در جیبها و گوشه چادر بریزند و برای اعضای گرسنه در خانهها ببرند. در این میان غارت دکانهای ارزاق عمومی گستردهتر میشود. در اندک زمانی اجناس دکانها به غارت میرود و در میانه خیابان فریاد زنی به گوش میرسد: «ای مردها! غیرتتان چه شده؛ ما زنها میرویم به قصر شاهی عارض سلطان حسین بشویم. شما مردها اگر نمیخواهید لچکهایمان را به سرتان ببندیم، غیرت به خرج بدهید ما زنها را همراهی کنید!»
جمع به خروش میآید و فریادها از هر طرف بلند میشود و مردی از میان انبوه جمعیت فریاد میزند: «برویم به قصر شاهی؛ باید سلطان حسین جواب اهل و عیال گرسنهمان را بدهد.»
یکی از سپاهیان از میان جمع شورشیان هوار میکشد: «چند ماه است که مواجبمان را ندادهاند بچههایمان گرسنه ماندهاند؛ مجبور شدهایم به گدایی برویم اما شاه سلطان حسین به عیش و نوش با کنیزانش مشغول شده است» و یکباره فریاد خشم جمعیت اوج میگیرد…
هیاهو که فروکش میکند، یکی دیگر از سپاهیها فریاد میزند:
- آی مردم… چند خواجهسرای اخته با همدستی وزیران دست به یکی کردهاند و گندمها را توی انبارها ریختهاند و احتکار کردهاند و سلطان هم بیخبر از ما گرسنهها در اندرونی قصرش با سوگلیهایش خوشمیگذراند. برویم به قصر شاهی، باید جواب بچههای گرسنه ما را بدهد!
جمعیت خشمگین هیاهوکنان به مقابل دروازه کاخ شاهی میرسد و سراسر میدان را فرامیگیرد.
ادامه دارد…
اخبار برگزیدهیادداشت
لینک کوتاه :