حمله محمود افغان

محمد بلوری * سرآغاز: شهر اصفهان پایتخت شاه‌سلطان حسین صفوی گرفتار شورش مردمی شده. مردم گرسنه شهر به نانوایی‌ها هجوم می‌برند و آنگاه به سوی قصر شاهی به راه می‌افتند….

***

قوللر آغاسی (فرمانده غلامان مسلح شاه) از بیم هجوم مردم به داخل کاخ به هراس افتاده، دستور می‌دهد قراولان مسلح به چماق و تفنگ‌های فتیله‌ای مقابل دروازه کاخ شاهی به حال آماده‌باش دربیایند و آماده هجوم و شلیک شوند. غلامان مسلحی هم بر بام آشپزخانه و اصطبل‌های شاهی که در کنار دروازه است مستقر می‌شوند تا با هجوم مردم اقدام به شلیک کنند.

شاهقلی‌خان اعتمادالدوله (صدراعظم) با شنیدن صدای هیاهویی، هراسان از میدان به طرف دروازه می‌رود و بر بام ظاهر می‌شود تا با وعده‌هایی مردم را به آرامش دعوت کند که پراکنده شوند. شاه سوار بر اسب همراه با درباریان، زنان حرم و ده‌ها کنیز و غلام آماده رفتن به عمارت تفریحی فرح‌آباد است. زنی، انبوه فشرده جمعیت را از هم می‌شکافد و به دروازه کاخ شاهی نزدیک می‌شود، مشتی آرد را که در چنگش می‌فشارد، به صدراعظم نشان می‌دهد و با بغض در گلو فریاد می‌زند:

– ای صدراعظم چند روز است که بچه‌هایم گرسنه مانده‌اند. تو بگو با این یک مشت آرد چطور می‌توانم شکم چهار صغیر را سیر کنم.

مردی فریاد می‌زند: شاه کجاست که بیاید حال و روزمان را ببیند؟

در کاخ شاهی همه نگرانند و وقوع حادثه ناگواری را پیش‌بینی می‌کنند اما جرات بازگویی واقعه‌ای را که در مقابل دروازه کاخ می‌گذرد به شاه ندارند. در گوشه‌ای از میدان جمعی از روستاییان که شب پیش در جاده‌ای نزدیک پایتخت اموال‌شان به غارت رفته است وارد جمع شده‌اند و تقاضای ملاقات با اعتمادالدوله را دارند اما غلامان چماقدار آنها را پس می‌رانند.

چند زن روستایی هم که گوشه دیگری از میدان نشسته‌اند، کودکان‌شان را دور خود نشانده‌اند و با گریه و شیون به سر و روی خود می‌‌زنند، ساکنان روستایی هستند که دزدان، شبانه به آن روستا هجوم برده‌اند و با کشتن مردان، زنان و دخترانی را با خود برده‌اند.

یکباره موج جمعیت به خروش درمی‌آید، زنان و مردان ناسزاگویان به شاه و صدراعظم به دروازه کاخ شاهی هجوم می‌برند و سنگبارانی که آغاز می‌شود.

دیوار مطبخ کاخ فرو می‌ریزد. غلامان یورش را آغاز می‌کنند و در هجوم با چماق، جمع پس می‌نشیند و عده‌ای از زنان و کودکان با دست و پای شکسته به زمین می‌افتند. در این هنگام شاه‌سلطان حسین سواره همراه با جمعی از زنان حرم، خواجگان و کنیزان و قلیان‌داران مخصوص از خیابان داخلی کاخ در حال گذر هستند تا به دروازه برسند. سلطان حسین سوار بر اسبی است که ساق پاهایش را با حنا رنگ کرده‌اند و دهنه‌ای از طلا و جلی از دیبا دارد. حاشیه زین اسب الماس‌نشان است و در رکاب‌های زرینش، تخمه‌هایی از جواهر رنگین نشانده‌اند که در پرتو خورشید می‌درخشند و چشم‌ها را خیره می‌کنند.

شاه جامه‌ای بلند از دیبا بر تن دارد که بر حاشیه زرینش، لعل و الماس دوخته‌اند. پشت‌سر خواجگان و کنیزان، شش شتر که با تنبلی راه می‌روند اسباب و وسایل آشپزخانه شاه را می‌برند و در آخرین ردیف هم صدراعظم و وزیران و درباریان سوار بر اسب‌های تزئین شده این کاروان را بدرقه می‌کنند.

شاه‌سلطان حسین به چند قدمی دروازه کاخ می‌رسد که هیاهوی جمعیت خشمگین را از آن سوی دروازه می‌شنود و مهار اسب را می‌کشد.

جقه گوهرنشانش را که پر طاووس بر پیشانی‌اش نشانده‌اند، روی سرش جابه‌جا می‌کند و برای شنیدن فریاد غلامان شاهی و هیاهوی مردم گوش می‌خواباند. آنگاه با اشاره دست به پشت سر، اعتمادالدوله را صدا می‌زند که سوار بر اسب به پشت شاه نزدیک می‌شود. شاه می‌پرسد: وزیر اعظم! رعیت برای پیشواز ما آمده‌اند؟

اعتمادالدوله، رنگ پریده به تته‌پته می‌افتد و جواب می‌دهد: نه…. بله قربان‌تان گردم مشتاق دیدار قبله عالم هستند اما دستور داده‌ام غلامان همه را از مقابل درگاه عقب برانند تا مزاحمتی در مسیر قبله عالم فراهم نشود.

شاه با خرسندی و غرور سر می‌جنباند و می‌گوید: چوخ‌یاخچی. صدراعظم! خوب است.

رعیت وفاداری داریم ها….!

اما وقتی دروازه به روی شاه باز می‌شود انبوه جمعیت به خروش درمی‌آید و زنان و مردان خشمگین همراه با کودکان‌شان در هیاهویی که برپا شده به سوی دروازه هجوم می‌برند.

شاه هراسان افسار اسبش را پس می‌کشد و حیوان با چشمانی ورقلمبیده از ترس، شیهه‌کشان پاهایش را بر زمین می‌کوبد و سینه فراخش را به بالا می‌کشد.

صدای اعتراض مردم از هر طرف به گوش می‌رسد:

– ما نان می‌خواهیم. اطفال‌مان گرسنه مانده‌اند. تا شاه به فریادمان نرسد نمی‌گذاریم به تفرج برود.

و یکباره بارانی از آشغال و کثافت به سوی شاه باریدن می‌گیرد. زن و مرد، پهن اسب و قاطر و لجن جوی متعفن اطراف‌شان را ناسزاگویان به طرف شاه پرتاب می‌کنند. چشمان گردشده اسب آراسته ‌شاه از حدقه بیرون می‌زند و زیر بارانی از قاذورات، شیهه می‌کشد و پایکوبان بر زمین به عقب پس می‌نشیند. غلامان درباری دیوانه‌وار به مردم یورش می‌برند و کوبیدن چماق بر سر و شانه مردم، آنها را عقب می‌راند. شاه که از ساق پاهایش و سینه و کپل‌های اسبش لجن و کثافت شره می‌کند، در حلقه غلامان به داخل باغ پس رانده می‌شود و غلامان دروازه را به سرعت روی مهاجمان می‌بندند.

ادامه دارد…

اخبار برگزیدهیادداشت
شناسه : 225083
لینک کوتاه :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا