xtrim

ماجرای حمله محمود افغان به اصفهان

محمد بلوری * سرآغاز- هنگامی که مردم اصفهان به خاطر قحطی آرد و نان و گرانی ارزاق دست به شورش زده بودند شاه‌سلطان حسین در فکر عیش و عشرت بود و یکی از زنان حرمسرا توطئه قتل دختری به نام زبیده‌خاتون را می‌‌چید…

***

شاه در پی شورش مردم اصفهان،‌ اقدامی جدی و چاره‌ساز نکرد. دستور داد ناظر حرمسرای سلطنتی که خود از محتکران آرد و گندم بود، فقط ۳۰۰ تومان به مردم غرامت بدهد. سه تن از سپاهیانی را هم که در شورش شرکت داشتند به چوب و فلک بستند و گوش‌های‌شان را بریدند. امامقلی‌خان میرآخورباش (مسوول اصطبل اسب‌های شاهی) را به عنوان صاحب‌نسق جدید (مسوول امور ارزاق و ناظر بر ضروریات زندگی مردم) انتخاب کردند و او هم چند روزی بهای ارزاق عمومی را کاهش داد اما پس از گرفتن رشوه و پیشکش از خواجه‌سرایان و درباریان محتکر غله به نانوایان شهر اجازه داد تا قیمت نان و ارزاق را به دلخواه خود افزایش بدهند.

opal

با ادامه اعتراضات مردمی شاه سلطان‌حسین صفوی، صاحب‌نسق جدید را هم برکنار کرد و دیگری جایش را گرفت اما او هم پس از یک ماه با دریافت رشوه‌های کلان سبب گرانی شدید نان شد و به اعتراض عمومی شدیدتر مردم دامن زد.

کمند موهای سیاه

الیاس‌آغا از خواجه‌سرایان کاخ شاهی و از محرمان اسرار زنان حرمسرای شاهی در پس پرده حجره یکی از عشرتکده‌های شبانه پایتخت با دو تن از غلامان دربار خلوت کرده بود. با چشمانی خمار از نشئه‌ تریاک به مخده‌یی ابریشمین یله داده بود و از ورای پرده حریر رقصندگان را تماشا می‌کرد که در فضای تیره از دود همچون اشباح خاکستری به نظر می‌آمدند. دستاری عنابی به سرش بسته بود و لباده‌ای از اطلس سرخ بر تن داشت. یک خنجر با غلافی گوهر آبگین از طلا و جواهر به پرشال کمرش فرو برده بود که با هر نفس طبل شکم‌برآمده‌اش بالا و پایین می‌رفت و نگین‌های یاقوت و فیروزه نیشابوری بر دسته خنجرش در پرتو چراغ‌ها می‌درخشید. خواجه‌های حرمسرانه‌ی شاهی، مردهایی رخنه شده بود و به این ترتیب می‌توانستند به حرمسرای شاه رفت و آمد کنند و با زنان شاه معاشرت کنند و بیشتر امور حرمسرا و صدها زن مقیم حجره‌های سلطنتی را بر عهده بگیرند.

خواجه الیاس که به امور زنان حرمسرای شاه رسیدگی می‌کرد قدی کوتاه و سرگنده‌ای داشت. پوست چروکیده، صورت گرد و فربه‌اش همچون موم به زردی می‌زد و پیشانی پهن و چین‌دارش خیس عرق بود. آغا الیاس ۵۰ سال داشت و با این سن و سال به پسربچه‌ای کند ذهن می‌مانست اما درباریان و زنان حرمسرا می‌دانستند این خواجه کندذهن می‌تواند با سرانگشت تدبیرش گره هر مشکلی را به آسانی باز کند به همین خاطر یکی از سوگلی‌های شاه به او ماموریت داده بود توطئه کشتن زبیده خاتون (عمه ثروتمند و با نفوذ (شاه) را اجرا کند.

دو تن از غلامان کاخ شاهی در برابرش نشسته بودند و با سر خمیده به سویش منتظر بودند تا آنچه را که دستور می‌دهد به دقت گوش کنند. خواجه الیاس آن شب در عشرتکده با این دو غلام خلوت کرده بود تا آنها را مامور کشتن زبیده خاتون، این پیرزن ثروتمند با نفوذ در بار کند که دستور این قتل را یکی از زنان حرمسرای شاهی به او داده بود.

خواجه خم شد؛ انگشتش را در جناق سینه  مرغ بریانی در یک مجمع سینی فرو برد. تکه گوشتی کند، با پنجه چرب و چیلی‌اش در دهان فرو برد و آنگاه تک‌تک انگشتانش را حریصانه لیسید. چشمان ورقلنبیده‌اش که نگاه پرحیله روباه به کمین نشسته‌ای را داشت درخشید؛ کمرش را خم کرد، سر جلو برد و به صورت دو غلام زل زد و گفت:

– از شما خواسته بودم امشب به اینجا بیایید تا ماموریت مهمی را به شما بدهم. یکی از غلامان سر تراشیده‌اش را که در پرتو چراغ می‌درخشید خاراند؛ یک بافته از مویی که از لفرق سرش به پایین آویخته بود در مشتش فشرد و گفت:

– گوش به فرمان هستیم خواجه؛ بفرمایید تا جان فدا کنیم.

آغا الیاس نگاهی از سر رضامندی و غرور به غلام کرد و لبخند زد. با دو انگشت از جیب گل و گشاد لباده‌اش یک قوطی کوچک میناکاری‌شده بیرون آورد؛ یک حبه از معجون تریاک را از آن درآورد، میان دو انگشتش گلوله کرد و فنجان قهوه نیم‌خورده‌ای را سرکشید و چشمان بی‌حال و خمارش را بر روی چهره دو غلام گرداند، سرش را جلو کشاند و گفت:

– هر چه را که امشب می‌‌شنوید باید تا دم مرگ در سینه‌تان دفن کنید وگرنه سرتان از دم تیغ خواهد گذشت.

یکی از دو غلام سر فرود آورد و گفت: فرمانبرداریم خواجه.

آغا الیاس دستی بر لب‌های چرب و چیلی‌اش کشید. گره شال کمر را روی طبل شکمش شل کرد و آرنجش را روی مخدره خواباند. لبه دستار را بالای پیشانی پرچروکش پس زد و گفت: بله سلیم‌بیک. حالا باید بگویم که چرا شما را به این مکان خواسته‌ام. می‌خواهم رازی را با شما در میان بگذارم تا دستوری را اجرا کنید که یکی از بانوان حرم به من محول کرده است.

خواجه روکرد به غلام دیگر و گفت: مرادبیک تو هم جلوتر بیا! مرادبیک غلام تنومند و چهارشانه‌ای بود که صورتی کشیده چون یک اسب داشت و زخم جوش‌خورده شمشیر، ابروی چپ‌اش را شکافته بود.

کمر خم داد و با کنجکاوی گوش خواباند. آغاالیاس نگاه بیمناکی به شکاف پرده مخملی حجره کرد، سرش را جلو برد و گفت: برای شما از طرف بانویم ماموریتی دارم که اگر اجرا کنید، جیب‌های گشاد قبای‌تان پر از سکه طلا خواهد شد. اول باید سوگند یاد کنید که این راز بین ما خواهد ماند و تا پای جان در اجرای دستوری که می‌دهم خواهید کوشید. مرادبیک کرنش‌کنان گفت: سوگند می‌خورم. سلیم‌بیک گفت: من هم حاضرم در اجرای فرمان جانم را بدهم.

خواجه الیاس گفت: مریم بیگم، عمه‌خانم شاه جهانگیرن، دختری زبیده‌‌نام از نژاد گرجی‌ها را برای وصلت با سلطان صاحبقران‌مان، شاه‌سلطان‌حسین در نظر گرفته‌اند و شاه همایون اقبال هم به این دختر زیبای گرجی تعلق خاطری پیدا کرده‌اند و قرار است به دعوت عمه‌خانم این زبیده‌خاتون گرجی را برای آشنایی با سلطان‌مان به عمارت فرح‌آباد ببرند….

ادامه دارد…

* روزنامه‌نگار پیشکسوت

اخبار برگزیدهیادداشت
شناسه : 226202
لینک کوتاه :