حمله محمود افغان به اصفهان

محمد بلوری * آنچه که گذشت: خواجه الیاس (یکی از سران خواجه‌های دربار شاه سلطان حسین صفوی، دو تن از غلامان کاخ شاهی را به عشرتکده‌ای دعوت می‌کند و می‌گوید: عمه مریم بیگم، عمه‌خانم قدرتمند تصمیم دارد یک دختر زیبای گرجی را به عقد شاه دربیاورد ولی زنان عقدی و صیغه‌ای شاه مخالف این ازدواج هستند…

***

خواجه الیاس به آن دو غلام می‌گوید: شاه همایون اقبال به این دختر گرجی دل بسته و به دعوت عمه‌خانم قرار است، زبیده‌خاتون این دختر زیباچهره را برای آشنایی بیشتر با شاه به عمارت فرح‌آباد ببرند. بعد که علاقه مبارک به این دختر دوچندان شد، پنهانی ستاره‌های اقبال را رصد کنند و با تعیین ساعت سعد، جشنی برگزار کنند و این دختر گرجی را به نکاح شاه دربیاورند.

از قرار، گرجی‌ها قصد دارند با این وصلت، نفوذ بیشتری به کاخ شاهی داشته باشند و با همدستی جمعی از افسران و درباریان خیانتکار، فرزند نامبارک این سوگلی حرم را به ولیعهدی انتخاب کنند. به همین خاطر، بانوان اصیل حرم شاهی که همچون فرماندهان قزلباش نگهبان تاج و تخت شاهی بوده‌اند و از خون و تبار شیخ‌صفی‌الدین اردبیلی هستند من را محرم دانسته‌اند و ماموریت داده‌اند با کمک دو جان‌فدای شاه نگذارند این لکه شوم بر دامن حرم شاهی بنشیند و خون و دودمان مرشد بزرگ، مولانا شیخ‌صفی‌الدین، ملوث شود و سلطنت صفویان به گرجی‌ها برسد. به همین خاطر قرار است این دختر گرجی کشته شود و عروسی‌اش با شاه به هم بخورد.

خواجه الیاس با گفتن این راز به دو غلام وفادار، با نگاهی ژرف به آن دو گفت: من شما دو تن غلام وفادار را برای کشتن زبیده‌خاتون برگزیده‌ام، باز از سر خیرخواهی گفته باشم اگر این راز فاش شود، جان همه ما به خطر می‌افتد و سرهای ما از دم تیغ خواهد گذشت و بر سر دارهایی در شهر آویزان خواهد شد اما اگر موفق در کشتن زبیده‌خاتون گرجی شوید جیب‌های گل و گشاد لباده‌تان پر از طلا خواهد شد. آغاسلیم‌خواجه سر تعظیم فرود آورد و آغامراد، خواجه‌ی همراهش دست‌های‌شان را به نشانه بندگی به سینه فشردند و گفتند: ما سگ وفادار شما هستیم خواجه بزرگ تا پای جان در خدمتگزاری آماده‌ایم.

خواجه الیاس بزرگ با لبخندی پرنخوت، دست گوشت‌آلودش را در جیب قبایش فرو برد و یک کیسه سبز مخملی بیرون آورد. نخ طلایی دهانه‌ی کیسه را باز کرد و چند سکه بر کف دستش ریخت و لحظه‌ای مردد ماند. خواجه الیاس با همه ثروتی که از احتکار غله اصفهان به چنگ آورده بود از اینکه می‌خواست چند سکه را به دو خواجه حرمسرا ببخشد انگشتانش به رعشه افتاده بود.

برق سکه‌هایی که بر کف دست آغا الیاس می‌درخشید چشمان هر دو خواجه را خیره می‌کرد و برقی شیطانی در نگاه‌شان بود. خواجه الیاس بر کف دست هر یک دو سکه طلا گذاشت، خم شد و در گوششان زمزمه کرد:

– خاطرجمع باشید پس از انجام دستور بانوان حرمسرا در کشتن آن دختر گرجی شما را از این سکه‌ها بی‌نیاز خواهم کرد.

سلیم‌بیگ، خواجه مسن‌تر پرسید: نحوه اجرای فرمان چیست خواجه بزرگ؟

آغا الیاس گفت: همان‌طور که گفته‌ام زبیده‌بیگم دختر زیبا و دلربایی است که دل شاه والا شهر را ربوده و باید کشته شود. من شمایل این حوری بی‌همتا در زیبایی را دارم.

خواجه سالخورده پرسید: اما چگونه و در کجا باید این لعبت دلربا را کشت؟

خواجه الیاس بزرگ تصویری را که از چهره زبیده نقاشی شده بود از جیب قبایش درآورد و نشان هر دو خواجه داد و گفت: خوب نگاهش کنید. این شمایل را از صورت همان دختر گرجی نقاشی کرده‌اند.

خواجه سالخورده با نگاهی به تصویر، رو به همراهش کرد و گفت:

– شکل پریانی است که در شمایل قلندران قصه‌پرداز دیده‌ایم مرادبیگ!

سلیم‌آغای جوان گفت: آری… آری زیباتر از مه‌لقای قصه‌هاست که با یک نگاه صد امیرارسلان نامدار را می‌تواند شیدای خود کند.

مرادآغا گفت: آری سلیم، یک لیلی که صد مجنون را سرگشته خود کند.

خواجه سلیم با اخمی به صورت تصویر دختر را از زیر نگاه دو خواجه بیرون کشید و با دقت در جیب قبایش فرو بود.

سلیم‌آغا پرسید: خواجه بگویید چه روزی و در کجا باید این لعبت فتنه‌گر را غافلگیر کنیم و بکشیم؟

خواجه الیاس جواب داد: قرار است چند روز دیگر این زبیده خاتون به دعوت عمه‌جان شاه در عمارت فرح‌آباد پشت پرده حریر تالار آینه بنشیند و شاه قدر قدرت‌مان به دیدن جمال بی‌همتای این دختر گرجی برود و پرده را پس بزند.

عمه خاتون آن‌قدر از کمال و جمال این دختر گرجی تعریف کرده که سلطانمان برای دیدنش بی‌تابی می‌کند. چون فقط یک‌بار آن هم از راه دور و در شکارگاه سلطنتی دیده و حالا برای دیدنش از نزدیک بی‌تابی می‌کند.

اما خواجه الیاس خبر نداشت که شب پیش یکی از سواران قزلباش همراه با خواجه تحت امرش این دختر را از خانه‌اش ربوده بودند تا برای بر هم زدن مراسم دیدار زبیده با شاه این دختر گرجی را به اسارتگاه ببرند اما پهلوان حیدر نجاتش داده است.

***

پهلوان حیدر آن شب با رساندن زبیده‌خاتون به خانه، به روی زین اسبش جست. اما از رفتن بازایستاد. دهانه اسبش را کشید. به فکر ماند برای چند لحظه منتظر بماند. نگران از این بود که مبادا در خانه هم برای این دختر خطری پیش‌رویش باشد. می‌دانست پدر زبیده به سفر چندروزه‌ای رفته و او با دایه و خدمتکارش در خانه تنها هستند. اما پس از چند لحظه بعد با اطمینان از آرامش در آن خانه اسبش را برای رفتن هی کرد.

زبیده با ورود به خانه دایه‌اش ماه‌سلطان را دید که با گریه‌ی شوق به طرفش دوید. در آغوشش گرفت و گفت:

– عزیزکم چگونه توانستی از دست حرامی‌ها نجات پیدا کنی؟

زبیده آنچه که بر سرش آمده بود برای دایه‌اش تعریف کرد و گفت:

– اگر آن دلاور جوان من را از چنگ حرامی‌ها نجات نداده بود نمی‌دانم چه بر سرم می‌آمد، گریه نکن دایه‌ی عزیزم. هرچه که بود گذشت.

ماه‌سلطان در حالی که بازویش را گرفته بود و دختر را به اتاقش می‌برد، از او پرسید:

– به چه می‌اندیشی دختر نازنینم.

زبیده با تأسف آهی کشید و گفت: کاش نام آن جوان دلاوری که نجاتم داد را می‌پرسیدم. نمی‌دانید با چه شجاعتی آن قزلباش وحشی را بر خاک انداخت. بعد آن جوان دلار من را بر ترک‌ مادیانش نشاند و به خانه‌مان رساند.

چه قامت بلند و رشیدی داشت، به پهلوانان قصه‌ها می‌مانست. صورت نجیبش را هرگز فراموش نمی‌کنم.

ماه‌سلطان با نگاهی سرزنش‌بار اما شوخ و مهربان به صورت شرمگین زبیده که گونه‌هایش به سرخی می‌زد، چشم گرداند و گفت:

– دخترم به شیدایی سخن می‌گویی!

زبیده از شرم سر به زیر انداخت و دستمال حریری را در مشتش مچاله کرد و دایه به خراش زخمی که بر پیشانی زبیده نشسته بود خیره ماند..

ادامه دارد…

* روزنامه‌نگار پیشکسوت

اخبار برگزیدهیادداشت

شناسه : 226719
لینک کوتاه :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا