ماجرای حمله محمود افغان به اصفهان
محمد بلوری * پشت پردههای حرمسرای شاه شاه سلطان حسین صفوی در صدر مجلس بزم بر تشکچهیی ابریشمین نشسته و بر بالش پرقویی یله داده است. عرقچین سفیدش را بر سر دارد که حاشیه طلاییاش در پرتو چراغها میدرخشند. در مقابلش سفره بلند عیش گسترده است و دور تا دور آن وزیران، رجال دربار و سران خواجگان سفید و سیاه دست به زانو نشستهاند و هر جامی که سلطان حسین مینوشد، بانگ نوشا نوش آنان بلند میشود.
پشت سر شاه دو غلام بچه دورگه با چهرههایی قهوهای که گونههایی روشن دارند قبایی از ماهوت عنابی با کمربندهایی سیمین پوشیدهاند و با بادبزنهای دسته بلندی از پرهای رنگین طاووس به آرامی شاه را باد میزنند.
دستهای از مطربها در کنار پرده اطلس بلندی نشستهاند و با نوای سازشان، دختر بالا بلند و لاغراندامی با دامن سرخ و چیندار که روسری تور ارغوانیاش از شانهها آویخته است به پای تشکچه شاه میرسد، خم میشود و گوشوارههایش با پیچ و تابی به لنگر میافتند؛ دختری است از سرزمین افغان که میرویس، رییس طایفه غلجایی و کلانتر قندهار این دختر را همراه با کنیزانی پیشکش دربار کرده است. با اشاره شاه روی خم زانوهایش مینشیند، جام زرین را پر میکند و با دو دست مقابل شاه میگذارد. شاهسلطان حسین جام را برمیدارد، با چشمان مخمورش نگاهی به کنیز مخصوص بزماش میکند و با خندهای سرخوشانه میگوید:
– کوپینقیزی (دختر پدرسوخته) چوخگزل…
و جام را سرخوشانه سر میکشد.
– نوش جان ای سلطان جمشید نشان؛ گوارای وجودتان باد.
در این هنگام اعتمادالدوله با گفتن این جمله وارد تالار میشود و تعظیمکنان به طرف شاه پیش میرود.
شاه سلطان حسین میپرسد؛ ها…؟ صدراعظم چه خبر شده در این وقت شب در سرخوشی بزم، مزاحم میشوی؟
اعتمادالدوله جواب میدهد: ای فخرملوک، یک پیک سوار از قندهار آمده از طرف گرگینخان حاکم ما در قندهار به حضور مبارک مکتوبی آورده چون به لحاظ امور مملکتی به نظر حقیر بنده درگاه مهم است که خدمت رسیدم. گرگین خان به عرض مبارک میرساند پردیسافغان سر دسته ایل غلجایی و کلانتر قندهار نفوذ و اقتداری عصیانگرانه و خیانتکارانه پیدا کرده و با خیال خیانت علیه حکومت مرکزی تحرکاتی انجام میدهد که اگر جلوگیری نشود، علم شورش بلند میکند و ولایت قندهار از دست میرود. گرگینخان حاکم ما در قندهار، چاره کار را در این میبیند که مرد یاغی و طاغی از قندهار دور شود و در پایتخت تحت نظر قرار بگیرد. در هر حال امر، امر مبارک است.
شاه میگوید: چوخ یاخچی صدراعظم. به گرگینخان پیغام بفرستید پردیس غلجایی طاغی را به پایتخت بفرستند. شما اعتمادالدوله، ترتیبی بدهید خلقی هم برای میرویس فرستاده شود تا افغانهای غلجایی گمان بد نکنند.
با این دستور شاه، حاضران هلهلهکنان یکصدا میگویند: مبارک باشد. احسنت!
از میان حاضران صدایی به اعتراض بلند میشود و همهی درباریان به چهره خواجهاحمد از سران خواجگان سفید روبرمیگردانند که از فرماندگان شجاع سپاه است. خواجه احمد میگوید:
– من عرایضی دارم قربانت گردم.
شاه با تعجب به خواجه نگاه میکند و میپرسد: چه میگویی خواجهاحمد؟ عرض کن!
– من را عفو کنید اعلیحضرت؛ عرضم این است که شاهان گذشته اگر کسی خیال عصیان و سرکشی داشت، برایش خلعت و انعام نمیفرستادند و به پایتخت دعوتش نمیکردند. بلکه فرمان میدادند سرش را ببرند و در توبرهای به پایتخت بفرستند. استدعا دارم اگر میخواهید غلجاییها سر به شوش برندارند فرمان بدهید این میرویس شورشی که سودای خیانت درسر دارد دست و پا در زنجیر به اصفهان فرستاده شود و به کیفر برسد تا مایه عبرت دیگر گردنکشان شود.
با این گفتهی خواجهی دلیر، سکوت سنگینی تالار را فرامیگیرد و تنها صدای نفسهای مردان حاضر شنیده میشود که بیمناک از واکنش سلطانحسین به انتظارند و شاه با چهرهای برافروخته به خواجه خیره نگاه میکند.
***
توطئهیی در حرمسرا
… در حرمسرای شاهسلطانحسین، همهمهیی برپاست. به دستور خواجهی بزرگ حرمسرا، مشاطهها در حرمسرا حاضر شدهاند تا دختری را که خواجههای مخصوص دربار در یکی از خانههای جلفای اصفهان از خانوادهیی برای عشرت شبانه شاه انتخاب کرده و به زور به قصر شاهی آوردهاند آرایش کنند. دو کنیز مخصوص حرمسرا، دختر را به حمام مخصوص در کاخ میبرند. یکی از کنیزان شویندهی عطرآگینی را که با گلاب قمصر کاشان خوشبو شده است بر سر دخترک ارمنی میپاشد تا موهایش را بشوید. آب را که بر سر او میریزد فریادش از سوزش و درد در فضای حمام میپیچد: وای… سوختم آتش گرفتم، چشمهایم… .
زنان دلاک با دستپاچگی مشربه به مشربه آب بر سر و روی دخترک میریزند و هراسان او را از حمام بیرون میبرند. حکیمباشی را خبر میکنند تا مداوایش کنند. حکیم مرهمی بر زخمها و تاولهای سر و صورتش میمالد و معجونی از تریاک به او میخوراند تا دردش را آرام کند. تاولهای صورتش چنان دلخراش است که کنیزان و زنان حرم تاب دیدن چهرهی هولناکاش را ندارند؛ موهای سر و ابروهای دختر ریخته و یک چشمش نابینا شده است.
خواجهسراهای حرمسرا در پیگیری واقعه میفهمند که یکی از سوگلیهای شاهسلطانحسین از حسادت و کینهتوزی به دست یکی از کنیزانش، در کاسه صابون عطرآگین دختر، پنهانی اسیدی سوزان ریخته است تا او را از چشم شاه بیندازد و شب به خلوتگاه سلطانحسین نرود.
در حرمسرای شاهی توطئهیی دیگر در کار است. نرگسبیگم یکی از سوگلیهای شاه در خلوت حرم مخصوصاش از صندوقچهی مخملپوش، عروسکی پارچهیی را بیرون میآورد و روی زانوهایش میخواباند. بر سینهی عروسک در اجرای برنامهیی جادویی ۱۰ سوزن فرو رفته است: پیرزن رمالی که برای بختگشایی همسران شاه، شکستن طلسم هووها و نوشتن دعای مهر و محبت برای آنها به کاخ شاهی رفت و آمد دارد، عروسک را از دست نرگسبیگم میگیرد و با خواندن وردی، یازدهمین سوزن را در بدن عروسک فرو میکند. پیرزن جادوگر به نرگسبیگم خبر داده با چهلمین سوزنی که بر بدن عروسک فرو خواهد رفت، رقیب زیبایش که یک دختر گرجی است در پایان این جادوگری خواهد مرد. رقیب زیبارویی که قرار است وارد حرمسرای شاهی شود زبیدهبیگم، دختر یک تاجر گرجی است که به یک قزلباش تحت امرش سپرده بود، این دختر را شبانه از خانهاش بربایند و در پایان مراسم جادوگری او را روانه حرمسرا کنند اما بخت با نرگسبیگم یار نبوده و پهلوان حیدر زبیده را از چنگ ربایندگان نجات داده است.
هنگامی که پیرزن جادوگر یازدهمین سوزن را در سینه عروسک فرو میبرد یکی از کنیزان وارد حرم نرگسبیگم، سوگلی حسود و کینهتوز شاه میشود و تعظیمکنان میگوید:
– بانوی من خواجه الیاس آمده اجازه میخواهد به حضور برسد.
خواجه الیاس با اجازه نرگسبیگم وارد حرم میشود و بازوهایش را بر روی سینهاش چلیپا میکند و پاورچین پیش میرود پشت پرده حریری که حائل میان او و سوگلی شاه است. چهارزانو مینشیند و چاپلوسانه میگوید: خاتون من، خبر ناگواری برایتان دارم. شبانه هنگامی که آن دختر گرجی را ربوده بودند و به فرمان شما به مخفیگاهی میبردند یک جوان سوار، راه را بر آنها بسته و هر دو را کشته و دختر گرجی را هم نجات داد.
سوگلی شاه با نگرانی میگوید: حالا چه میشود، نکنه…؟
آغا الیاس جواب میدهد: خاطرتان آسوده بانوی من؛ هر دو کشته شدهاند پس نمیتوانند اسرار ماجرا را فاش کنند.
ادامه دارد…
* روزنامهنگار پیشکسوت
اخبار برگزیدهیادداشتلینک کوتاه :