حمله محمود افغان به اصفهان/قسمت هفدهم
محمد بلوری * خلاصهای از آنچه گذشت: عمه قدرتمند و بانفوذ شاهسلطانحسین ترتیب داد تا یک دختر گرجی به نام زبیده را به عقد شاه درآورد اما یکی از سوگلیهای حرمسرا توطئهای چید تا این دختر را بربایند و سر به نیست شود ولی پهلوان حیدر زبیده را از چنگ ربایندگان نجات داد… .
***
خواجه غرق در اندیشهای ژرف شد و آنگاه با نگاهی به حیدرمیرزا گفت:
– غمگینت میبینم پهلوان. افکارت پریشان است. غمی در دل داری؟
پهلوانحیدر که گویی در برکهی آرام خیالش، سنگ حادثهای افتاده، با نگرانی از افشای آنچه در افکارش میگذرد، سر بلند کرد و با لبخند محزونی گفت:
– چیزی نیست که باعث نگرانی شده باشد، خواجه.
خواجه گفت: نکند عشق پریچهرهای آرام و قرار از تو ربوده که در این وقت شب از خانه بیرون آمدهای و اندوه سنگین دلت، تو را به خانهام کشانده است؟ راز دلت را به من بگو پسرم شاید چارهای کنم.
پهلوان گفت: خواجه، شما حسینقلیخان تاجری که در قیصریه حجره تجاری دارد، میشناسید؟
خواجه با شادمانی از آنچه به درستی از چهره اندیشناک حیدر پی به راز دلش برده بود، خندهکنان کف دستهایش را به هم زد و گفت:
– حالا میفهمم پهلوان؛ حتما زبیده دختر زیبای حسینقلیخان دل پهلوان ما را بیقرار کرده! البته که این تاجر خوشنام شهر را میشناسم. ما با هم دوستی دیرینهای داریم. پس عشق و شوریدگی تو را به دیدارم کشانده، مبارک باشد پسرم.
پهلوانحیدر گفت: مریمبیگم عمهی مقتدر شاهسلطانحسین، زبیدهخاتون را برای ازدواج با برادرزادهی تاجدارش انتخاب کرده و در این امر اصرار دارد؟
خواجه پرسید: آیا زبیده دل با تو پهلوان شهر دارد یا وارد حرمسرای شاهی شود که دهها زن عقدی و صیغهای دارد؟
حیدر جواب داد: از این بابت نگرانی چندانی ندارم خواجهی بزرگ. یکی از سوگلیهای شاه از سر حسادت، قصد جان زبیده را دارد؛ یک بار شبانه دستور داد این دختر را برای کشتن بربایند که من از سر اتفاق هر دو رباینده را کشتم و زبیده را نجات دادم. حالا غلامانی اجیر کرده تا بلایی سر این دختر گرجی بیاورند. به حضورتان آمدهام تا تدبیری کنید.
خواجه پرسید: آیا آن سوگلی کینهتوز حرمسرای شاه را میشناسید؟
پهلوان گفت: این خبر را آشنایی به من داده. اما نام این بانوی کینهتوز حرمسرا را نمیدانم.
خواجه بزرگ گفت: این موضوع را به من واگذار تا برایت چارهای بیندیشم. واهمه به دل راه نده. من این مشکل را حل خواهم کرد.
آن شب پهلوانحیدر پس از دیدار با خواجه بزرگ به خانه رسیده بود که یکی از غلامان مخصوص صدراعظم را سوار بر اسب، پشت در منزلش به انتظار دید. غلام از اسب پایین پرید و به پهلوان حیدر گفت:
– سردار بزرگ، من از طرف وزیر اعظم اعتمادالدوله برایتان پیامی دارم. دستور دادهاند برای سرکوب یاغیانی که برای اغتشاش به مهیار رفتهاند، عازم این آبادی شوید؛ این هم فرمان برای این ماموریت شما.
پهلوان با نگاهی به فرمان پرسید: این چه دستوری است؛ با کدام فوج از سپاهیان؟ تو به کاخ برگرد و به وزیر اعظم بگو فردا به دیدنش خواهم رفت تا درباره این ماموریت بپرسم.
غلام مخصوص گفت: دستور صدراعظم این است که همین امشب آماده شوید. قرار است فوجی از سپاهیان فردا در مهیار به شما بپیوندد. صدراعظم تاکید کردهاند به محض دریافت این فرمان باید به تنهایی روانه مهیار شوید یاغیان مهاجم نباید شما را با فوجی از سپاه ببینند تا حمله به آنها غافلگیرانه انجام شود!
عروسکگردانان ناپیدا
پهلوان حیدر شانههای پهناش را روی یالهای پریشان گردن مادیانش خوابانده بود و چهار نعل در تاریکی شب به سوی آبادی مهیار میتاخت غافل از آنکه این ماموریت با دسیسه سوگلی شاه برای کشتن او تدارک دیده شده بود تا در آن آبادی ناغافل با شمشیرهای آخته چند غلام، کشته شود.
در آن شب بهاری، باران تازه بند آمده بود و مهتاب از شکاف ابرها به سراسر دشت میتابید. پاره ابرهای سپید، همچون پنبههایی از کمان حلاجی گریخته در باد رو به شرق روان بودند که سپس در گذر از فراز کوهستان ناپدید میشدند. سینه آسمان جلای فولاد صیقلخوردهای را داشت و ستارگان پراکنده مثل دانههای ریز الماس در عمق چشمهای زلال، با درخشش لرزانی پرپر میزدند.
سکه نقرهای و بینقش ماه بدر اریب بر اسب و سوار میتابید و سایههای کج و کوله درازشان، زیر پاهای رقصان حیوان روی زمین میلغزید که انگار سر انگشتان دست ناپیدای یک عروسکگردان سایههای مضحک اسب و سوار را روی جاده خیس به رقص درمیآورد.
بر سطح کلاف جاده، چالههایی که از آب باران پر شده بود در پرتو مهتاب همچون تکهپارههای پراکنده یک آینه شکسته، میدرخشیدند.
باد که هوهوکنان بر یال پریشان اسب چنگ میانداخت و کفهای سفیدی را که از گوشه لبهای خیس و براقش برمیکند، به پشت اسب و سوار پرتاب میکرد. از کفلهای عرق کرده اسب، نرمه بخاری برمیخاست و گاهی از برخورد نعل پاها به قلوهسنگها، جرقههایی در تاریکی شب برمیجهید.
پهلوانحیدر همچنان به سوی آبادی مهیار میتاخت، غافل از اینکه به سوی دام مرگ میشتابد. در روشنی مهتاب، جاده همچون نوار خاکستری بر گسترهی دشتی پوشیده از علفزار به چشم میآمد. اسب، خیس عرق با چشمانی دریده از احساس حادثهای شوم به تاخت میرفت و با فرود به چالههایی پر از آب باران، پارههای گل و لای را همراه با قطرات رخشانی به اطراف میپاشید.
حیدر در نیمه راه، مهار مادیانش را شل کرد و اسب را واگذاشت که به حال یورتمه جاده را طی کند تا خستگی از تنشاش در کند و عرق سینه و کپلهایش بخشکد.
باد از خروش بازمانده بود و زمزمه نسیم فرحناکی که میوزید بوی تلخ افسنطینها، عطر گس و وحشی گلهای صحرایی بارانخورده و پونههای جویبار پنهان در میان انبوه علفزار را از سینه دشت برمیگرفت و در هوای خنک بهاری میپراکند.
پیش از آنکه پهلوانحیدر به آبادی مهیار برسد یکی از کنیزان حرمسرای شاهی در اصفهان، سراپا سیاهپوش از عمارت کاخ بیرون آمد با نگرانی به اطراف نگاه کرد و به میان نارنجستان دوید… .
* روزنامه پیشکسوت
ادامه دارد
اخبار برگزیدهیادداشتلینک کوتاه :