حمله محمود افغان به اصفهان/قسمت بیستم
محمد بلوری * پهلوانحیدر هنگام رفتن به زادگاهش با دستهای از زنان، مردان و کودکان روستایی روبهرو شد که با دیدن او شادمان شدند. یکی از مردان سوار با خوشحالی گفت:
– هی نگران نباشید پهلوانحیدر است.
همهمهی شادمانی در میان زنان و کودکان برپا شده بود. یکی از سواران دستها را رو به آسمان سحرگاهی گرفت و گفت:
– الهی شکرت، خدا شما را برای مردم مهیار رسانده پهلوان.
پهلوانحیدر ابرو درهم کشید. نگاهی به کودکان، زنان و دختران کرد که صورتشان را با چادرهای ختمخالی یک شکل پوشانده بودند و از مرد سواری پرسید:
به این وقت سحر راهی کجا هستید مرادبیگ؟ این زنها و بچهها را به کجا میبرید؟
مرد سوار جواب داد: مهمانی در این وقت سحری در کار نیست قربانت گردم. از بلا و مصیبتی که برای مردم آبادی پیشآمده این عده از اهل و عیال بیپناه مردم آبادی هستند، سپردهاند به ما چند سوار، ببریمشان به یکی از دهات که از چشم هرزه و ناپاک یکی از شاهزادهها و نوکرانش در امان باشند.
پهلوان از شنیدن این خبر برآشفت. سبیلهای بور آویختهاش را به نیش دندان کشید، عضلات صورتش از خشم منقبض شد.
با لحن تندی پرسید:
بگو بدانم مرادبیگ، این شاهزاده لعنتی در آبادی ما چه غلطی میکند؟ اسمش چی هست؟
سوار میانسال در حالی که دستار سفیدش را روی سر جابهجا میکرد جواب داد: شاهزاده اسماعیلمیرزاست پهلوان. میگویند یکی از نوههای شاهسلیمان ماضی است. یک کنیززاده، سه روز پیش با چند غلام و کنیز و تفنگچی از قزوین به اصفهان میرفتند که در آبادی ما اتراق کرده، برایش خیمه و چادر زدهاند.
سه شبانهروز است که مردم آبادی شام و ناهارشان را تدارک میبینند. زن و دخترهای ما هم مجبور بودند برایشان پختوپز کنند. نمیدانی پهلوان این ظالمین از خدا بیخبر چه بر سر ما میآورند.
نوکرانش هر روز خانهها را تفتیش میکنند. آذوقه مردم را به غارت میبرند، هر که بزی یا گوسفندی دارد به زور میگیرند تا به شکم شاهزاده و نوکرانش بریزند.
الهوردی جوان گفت: این خدانشناس شبها بزم راه میاندازد مطربها را خبر میکند و تا بوق سگ به عیش و عشرت مشغول میشود. نوکرها و قراولانش هم شبها به زور وارد خانهها میشوند که مهمان شما هستیم و زنها و بچهها را وامیدارند که بساط فسق و فجور و مستی برایشان فراهم کنند. حالا هم که شاهزاده قصد رفتن به پایتخت را دارد وامصیبتا. امروز غلامهایش جار زدهاند مردم آبادی باید حق قدم و شکرانه حضور حضرت والا را بدهند. چماقدارها و تفنگچیها خانه به خانه راه افتادند تا مردم را لخت کنند. در هر خانه هم اگر چیزی پیدا نمیکنند مردها را به چوب و فلک میبندند و میخواهند زنها و دخترها را به کنیزی ببرند و اعتراف بگیرند که پولها و جواهراتشان را کجا پنهان کردهاند.
پیرزنی میگفت: دار و ندارم دو تا بز بود که برای شام و ناهار حضرت والا و نوکرانش سر بریدند…
پیرزن بیچاره را روی زمین به فلک بستند و بز و یک سکه را که به گوشه چارقدش گره زده بود، از او گرفتند.
برقی از خشم در چشمان پهلوان حیدر جست و نهیب زد: حالا این زنها و بچهها را کجا دارید میبرید؟
روستایی میانسال با شرمساری نگاهش را به پایین گرفت و گفت:
– قرار شده دخترها و بچهها را به میدان آبادی ببرند تا چندتایی را برای کنیزی و بچه غلامی با خود ببرند، حالا بعضی ها هم با اهل و عیال، خانه و کاشانه را رها کردهاند و زدهاند به دشت و بیابان.
بغضی در گلوی مرد گره خورد و ادامه داد: پهلوان به خدا قسم زندگی مردم از دست راهزنان و مامورهای دولتی پریشان شده.
چهره پهلوان از خشم و غضب برافروخت و پرسید: پس غیرت مردم کجا رفته چرا این شازدههای کنیززاده را به آبادیشان راه میدهند؟
مرادبیگ با تاثر سر جنباند و گفت: با دست خالی چه کنیم پهلوان، با یک مشت تفنگچی که نمیشود جنگید.
پهلوانحیدر پرسید: مادرم، خواهرم چه میکنند؟ سلامت هستند؟
– حالشان خوب است. رفتهاند به ده بالایی نزد عمهجان شما.
پهلوان حیدر سوار اسبش شد و گفت: راه بیفتید. اینها امانت در دست شما هستند. هر چه زودتر به محل امن برسانید. خدا به همراه
– خدانگهدار پهلوان.
پهلوانحیدر به پهلوهای مادیانش زد و حیوان رو به آبادی خیز برداشت.
ادامه دارد
* روزنامهنگار پیشکسوت
اخبار برگزیدهیادداشتلینک کوتاه :