«فارن افرز» در گزارشی آمریکا را مقصر اصلی تهاجم روسیه به اوکراین معرفی کرد/ بهای هژمونی
به گزارش جهان صنعت نیوز: برای سالها، تحلیلگران در مورد اینکه آیا ایالاتمتحده مداخلات ولادیمیر پوتین رییسجمهور روسیه در اوکراین و سایر کشورهای همسایه را تحریک کرده یا اینکه اقدامات مسکو صرفا تجاوزات غیرقابل تحریک بوده است، بحث کردهاند. این مکالمه به دلیل وحشت تهاجم تمام عیار روسیه در اوکراین به طور موقت مسکوت مانده است. موجی از خشم مردمی، کسانی را که مدتها استدلال میکردند که ایالاتمتحده هیچ منافع حیاتی در اوکراین در معرض خطر ندارد و این کشور تنها در حوزه منافع روسیه است و اینکه سیاستهای ایالاتمتحده باعث ایجاد احساس ناامنی شده که پوتین را به اقدامات افراطی سوق داده، غرق کرده است. درست همانطور که حمله به پرلهاربر ضدمداخلهگران را ساکت کرد و بحث در مورد اینکه آیا ایالاتمتحده باید وارد جنگ جهانی دوم میشد یا خیر، تهاجم پوتین نسخه ۲۰۲۲ استدلال بیپایان آمریکاییها را درباره هدفشان در جهان به حالت تعلیق درآورد.
این مایه تاسف است. اگرچه مقصر دانستن ایالاتمتحده برای حمله غیرانسانی پوتین به اوکراین، ناپسند است، اما اصرار بر این که تهاجم کاملا بیدلیل بوده، گمراهکننده است. همانطور که پرلهاربر نتیجه تلاشهای ایالاتمتحده برای کم کردن توسعه ژاپن در سرزمین اصلی آسیا بود و همانطور که حملات ۱۱ سپتامبر تا حدی پاسخی به حضور مسلط ایالاتمتحده در خاورمیانه پس از جنگ اول خلیجفارس بود، تصمیمات روسیه نیز پاسخی به هژمونی در حال گسترش ایالاتمتحده و متحدانش در اروپا پس از جنگ سرد بوده است. پوتین به تنهایی مقصر اقدامات خود است، اما تهاجم به اوکراین در یک بستر تاریخی و ژئوپلیتیکی رخ میدهد که در آن ایالاتمتحده نقش اصلی را ایفا کرده و در حال حاضر نیز ادامه دارد و آمریکاییها باید با این واقعیت دست و پنجه نرم کنند.
برای منتقدان قدرت آمریکا، بهترین راه برای مقابله با ایالاتمتحده این است که موقعیت خود را در جهان کاهش دهد، خود را از تعهدات خارج از کشور که دیگران باید انجام دهند، کنار بکشد و حداکثر به عنوان یک متعادلکننده دوردست در خارج از کشور عمل کند. این منتقدان، به چین و روسیه حوزههای منافع منطقهای خود در شرق آسیا و اروپا را اعطا میکنند و توجه ایالاتمتحده را بر دفاع از مرزهای خود و بهبود رفاه آمریکاییها متمرکز میکنند. اما هستهای از غیرواقعگرایی در این نسخه «رئالیستی» وجود دارد: این نسخه ماهیت واقعی قدرت و نفوذ جهانی را که مشخصه بارز دوران پس از جنگ سرد بوده و هنوز بر جهان امروز حاکم است، منعکس نمیکند. ایالاتمتحده در طول جنگ سرد با ثروت و قدرت بینظیر و اتحادهای بینالمللی گستردهاش تنها ابرقدرت واقعی جهانی بود. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی فقط هژمونی جهانی ایالاتمتحده را تقویت کرد- و نه به این دلیل که واشنگتن مشتاقانه وارد عمل شد تا خلأ ناشی از ضعف مسکو را پر کند. در عوض، این فروپاشی، نفوذ ایالاتمتحده را گسترش داد، زیرا ترکیب قدرت و باورهای دموکراتیک ایالاتمتحده، این کشور را برای کسانی که به دنبال امنیت، رفاه، آزادی و خودمختاری بودهاند جذاب کرد. بنابراین، ایالاتمتحده یک مانع تحمیلی برای روسیه است که به دنبال بازیابی نفوذ ازدسترفته خود است.
آنچه در اروپای شرقی طی سه دهه گذشته رخ داده گواهی بر این واقعیت است. واشنگتن به طور فعال نمیخواست قدرت مسلط منطقه باشد، اما در سالهای پس از جنگ سرد، کشورهای تازهآزادشده اروپای شرقی، از جمله اوکراین، به ایالاتمتحده و متحدان اروپایی آن روی آوردهاند، زیرا معتقد بودند که پیوستن به جامعه فراآتلانتیک کلید استقلال، دموکراسی و ثروت است. اروپای شرقی به دنبال فرار از چندین دهه- یا در برخی موارد، قرنها- امپریالیسم روسیه و شوروی بود و اتحاد با واشنگتن در لحظه ضعف روسیه به آنها فرصت گرانبهایی برای موفقیت داد. حتی اگر ایالاتمتحده درخواستهای آنها برای پیوستن به ناتو و سایر نهادهای غربی را رد میکرد، همانطور که منتقدان اصرار دارند که باید انجام میداد، پیروان شوروی سابق به مقاومت در برابر تلاشهای مسکو برای بازگرداندن آنها به حوزه منافع خود ادامه میدادند و به دنبال هر کمکی از غرب بودند و پوتین هنوز هم ایالاتمتحده را عامل اصلی این رفتار ضدروسی میدانست، فقط به این دلیل که این کشور به اندازه کافی قوی بود که اروپای شرقی را جذب کند.
در طول تاریخ، آمریکاییها تمایل داشتند که از تاثیر روزانه قدرت ایالاتمتحده بر سایر نقاط جهان، دوستان و دشمنان، بیاطلاع باشند. آنها عموما از اینکه خود را هدف خشم و انواع چالشهای ناشی از روسیه پوتین و چین شیجین پینگ میبینند شگفتزده میشوند. آمریکاییها میتوانند شدت این چالشها را با اعمال نفوذ ایالاتمتحده به طور مداوم و موثرتر کاهش دهند. آنها در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ موفق به انجام این کار نشدند و اجازه دادند تهاجم آلمان، ایتالیا و ژاپن کنترل نشود تا اینکه منجر به یک جنگ جهانی ویرانگر شد. آنها در سالهای اخیر نتوانستند این کار را انجام دهند و به پوتین اجازه دادند تا سرزمینهای بیشتری را تصرف کند تا زمانی که به تمام اوکراین حمله کند. پس از آخرین اقدام پوتین، آمریکاییها ممکن است درس درستی بگیرند. اما آنها همچنان برای درک اینکه واشنگتن چگونه باید در جهان عمل کند، اگر آنچه را که با روسیه اتفاق افتاده بررسی نکنند، مبارزه خواهند کرد و این مستلزم ادامه بحث بر سر تاثیر قدرت ایالاتمتحده است.
بنابراین، ایالاتمتحده از چه طریق ممکن است پوتین را تحریک کرده باشد؟ یک موضوع باید روشن باشد: این تهاجم به دلیل تهدید امنیت روسیه نبود. از زمان پایان جنگ سرد، روسها به طور عینی از امنیت بیشتری نسبت به هر زمان دیگری برخوردار بودهاند. روسیه در طول دو قرن گذشته سه بار مورد حمله قرار گرفت، یک بار توسط فرانسه و دو بار توسط آلمان. در طول جنگ سرد، نیروهای شوروی همیشه آماده نبرد با نیروهای ایالاتمتحده و ناتو در اروپا بودند. با این حال، از زمان پایان جنگ سرد، روسیه از امنیت بیسابقهای در جناحهای غربی خود برخوردار بوده است، حتی در شرایطی که ناتو اعضای جدیدی را به شرق خود وارد کرده است. مسکو حتی از چیزی که از بسیاری جهات مهمترین ضمیمه به اتحاد بود، استقبال کرد: آلمان متحد. زمانی که آلمان در پایان جنگ سرد در حال متحد شدن بود، میخائیل گورباچف رهبر شوروی طرفدار لنگر انداختن آن در ناتو بود. همانطور که او به جیمز بیکر وزیر امور خارجه ایالاتمتحده گفت، معتقد بود که بهترین تضمین امنیت شوروی و روسیه، آلمانی است که «در ساختارهای اروپایی قرار دارد.»
رهبران متاخر شوروی و اوایل روسیه مطمئنا طوری رفتار نمیکردند که گویی از حمله غرب میترسند. مخارج دفاعی شوروی و روسیه در اواخر دهه ۱۹۸۰ و در اواخر دهه ۱۹۹۰ به شدت کاهش یافت، از جمله ۹۰ درصد بین سالهای ۱۹۹۲ و ۱۹۹۶. ارتش سرخ قدرتمند تقریبا به نصف کاهش یافت و از نظر نسبی ضعیفتر از تقریبا ۴۰۰ سال گذشته بود. گورباچف حتی دستور خروج نیروهای شوروی از لهستان و سایر کشورهای پیمان ورشو را صادر کرد، عمدتا به عنوان یک اقدام برای صرفهجویی در هزینه. همه اینها بخشی از یک استراتژی بزرگتر برای کاهش تنشهای جنگ سرد بود تا مسکو بر اصلاحات اقتصادی در داخل تمرکز کند.
قضاوت او معقول بود. ایالاتمتحده و متحدانش هیچ علاقهای به استقلال جمهوریهای شوروی نداشتند، همانطور که جورج اچ دبلیو بوش رییسجمهور ایالاتمتحده در سخنرانی سال ۱۹۹۱ خود در کییف که در آن «ناسیونالیسم انتحاری» اوکراینیهای استقلالخواه را به صراحت محکوم کرد. در واقع، برای چندین سال پس از ۱۹۸۹، سیاستهای ایالاتمتحده ابتدا نجات گورباچف، سپس نجات اتحاد جماهیر شوروی و سپس نجات رییسجمهور روسیه، بوریس یلتسین بود. در طول دوره گذار از اتحاد جماهیر شوروی گورباچف به روسیه یلتسین- زمان بزرگترین ضعف روسیه- دولت بوش و سپس دولت کلینتون باوجود درخواستهای فوری فزاینده کشورهای سابق پیمان ورشو، تمایلی به گسترش ناتو نداشتند. دولت کلینتون برنامه «مشارکت برای صلح» را ایجاد کرد که تضمینهای مبهم آن برای همبستگی از تضمین امنیتی برای اعضای سابق پیمان ورشو فاصله داشت.
اما از آنجایی که غرب از خیالپردازیهای خود لذت میبرد و روسیه تلاش میکرد تا خود را با دنیای جدید وفق دهد، جمعیت خشمگین ساکن در شرق آلمان- بالتها، لهستانیها، رومانیها و اوکراینیها- پایان جنگ سرد را صرفا آخرین مرحله از مبارزات چند صد ساله آنها میدیدند. برای آنها ناتو منسوخ نشده بود. آنها آنچه را که ایالاتمتحده و اروپای غربی بدیهی میدانستند- ضمانت امنیت دسته جمعی ماده ۵- را کلید فرار از گذشتهای طولانی، خونین و ظالمانه میدانستند. تقریبا مانند فرانسویها پس از جنگ جهانی اول که از روزی که آلمان احیا شده، ترس تهدید دوباره از سوی این کشور را دارند، اروپاییهای شرقی معتقد بودند که روسیه در نهایت عادت قرنها امپریالیسم خود را از سر خواهد گرفت و به دنبال بازپسگیری نفوذ سنتی خود بر همسایگی خود خواهد بود. این دولتها میخواستند در سرمایهداری بازار آزاد همسایگان ثروتمندتر و غربیشان ادغام شوند و عضویت در ناتو و اتحادیه اروپا برای آنها تنها راه خروج از گذشتهای تلخ و رسیدن به آیندهای امنتر، دموکراتیکتر و مرفهتر بود. بنابراین تعجبآور نبود که وقتی گورباچف و سپس یلتسین افسار را در اوایل دهه ۱۹۹۰ سست کردند، عملا هر جریانی، عضو پیمان ورشو و جمهوری شوروی از فرصت جدا شدن از گذشته و تغییر وفاداری خود از مسکو به غرب فراآتلانتیک استفاده کرد.
اگرچه این تغییر عظیم ارتباط چندانی با سیاستهای ایالاتمتحده نداشت، اما ارتباط زیادی با واقعیت هژمونی ایالاتمتحده پس از جنگ سرد داشت. بسیاری از آمریکاییها تمایل دارند هژمونی را با امپریالیسم یکی بدانند، اما این دو با هم متفاوت هستند. امپریالیسم تلاش فعال یک دولت برای وادار کردن دیگران به حوزه خود است، در حالی که هژمونی بیشتر یک وضعیت است تا یک هدف. یک کشور قدرتمند از نظر نظامی، اقتصادی و فرهنگی صرفا با حضور خود بر سایر کشورها تاثیر میگذارد، همان طور که یک جسم بزرگتر در فضا از طریق کشش گرانشی خود بر رفتار اجسام کوچکتر تاثیر میگذارد. حتی اگر ایالاتمتحده به طور تهاجمی نفوذ خود را در اروپا گسترش نمیداد، فروپاشی قدرت شوروی کشش جذاب ایالاتمتحده و متحدان دموکراتیک آن را افزایش داد. رفاه، آزادی و قدرت آنها در حفاظت از طرفداران شوروی سابق، هنگامی که با ناتوانی مسکو در ارائه هر یک از اینها ترکیب شد، به طور چشمگیری تعادل را در اروپا به نفع لیبرالیسم غربی و به ضرر استبداد روسیه تغییر داد. رشد نفوذ ایالاتمتحده و گسترش لیبرالیسم تنها یک هدف سیاسی ایالاتمتحده بود تا پیامد طبیعی آن تغییر.
مطمئنا در دهه ۱۹۹۰ روسهایی وجود داشتند- مثلا آندری کوزیرف وزیر خارجه یلتسین- که فکر میکرد روسیه باید تصمیمی مشابه بگیرد. آنها میخواستند روسیه را با غرب لیبرال ادغام کنند، حتی به قیمت جاهطلبیهای ژئوپلیتیک سنتی. اما این دیدگاهی نبود که در نهایت در روسیه غالب شد. برخلاف انگلستان، فرانسه و تا حدودی ژاپن، روسیه سابقه طولانی در روابط دوستانه و همکاری استراتژیک با ایالاتمتحده نداشت. بر خلاف آلمان و ژاپن، روسیه در این فرآیند شکست نظامی، اشغال و اصلاح نشد و برخلاف آلمان که همیشه میدانست قدرت اقتصادیاش سرکوبناپذیر است و در نظم پس از جنگ جهانی دوم حداقل میتواند شکوفا شود، روسیه هرگز واقعا باور نداشت که میتواند به یک نیروگاه اقتصادی موفق تبدیل شود. نخبگان آن فکر میکردند که محتملترین پیامد ادغام، تنزل روسیه در بهترین حالت به یک قدرت درجه دوم خواهد بود. روسیه در صلح خواهد بود و هنوز فرصتی برای پیشرفت خواهد داشت. اما سرنوشت اروپا و جهان را تعیین نمیکند.
روسیه پوتین تقریبا همان انتخابی را انجام داده است که ژاپن امپراتوری، آلمان قیصر ویلهلم دوم و بسیاری از قدرتهای ناراضی دیگر در طول تاریخ و احتمالا با همان پایان- شکست نهایی- انجام دادهاند. اما انتخاب پوتین به سختی باید غافلگیرکننده باشد. اظهارات واشنگتن به حسن نیت، میلیاردها دلاری که به اقتصاد روسیه سرازیر شد، مراقبتی که در سالهای اولیه پس از جنگ سرد برای جلوگیری از رقصیدن روی قبر اتحاد جماهیر شوروی انجام داد- همه اینها تاثیری نداشت، زیرا آنچه پوتین میخواست توسط ایالاتمتحده محقق نمیشد. او به دنبال جبران شکستی بود که بدون بهکارگیری نیروی خشونتآمیز قابل برگشت نبود، اما فاقد امکانات لازم برای به راه انداختن یک جنگ موفق بود. او میخواست حوزه مورد علاقه روسیه را در اروپای مرکزی و شرقی که مسکو قدرت حفظ آن را از دست داده بود، احیا کند.
مشکل پوتین و کسانی که در غرب میخواهند حوزههای سنتی منافع خود را به چین و روسیه واگذار کنند، این است که قدرتهای بزرگ دیگر چنین حوزههایی را در اختیار یک قدرت بزرگ قرار نمیدهند. آنها نه به ارث رسیدهاند و نه توسط جغرافیا یا تاریخ یا سنت ایجاد شدهاند. آنها با قدرت اقتصادی، سیاسی و نظامی به دست میآیند. آنها با نوسانات توزیع قدرت در نظام بینالملل میآیند و میروند. حوزه منافع بریتانیا زمانی بیشتر جهان را دربر میگرفت و فرانسه زمانی در جنوب شرقی آسیا و بسیاری از آفریقا و خاورمیانه از حوزههای مورد علاقه برخوردار بود. هر دو آن موقعیتها را از دست دادند؛ تا حدی به دلیل تغییر نامطلوب قدرت در آغاز قرن بیستم، تا حدی به این دلیل که رعایای امپراتوری آنها شورش کردند و تا حدی به این دلیل که آنها با کمال میل در حوزه منافع خود برای یک صلح پایدار و مرفه تحت سلطه ایالاتمتحده معامله کردند. حوزه منافع آلمان زمانی به شرق گسترش یافت. قبل از جنگ جهانی اول، برخی از آلمانیها یک اروپای مرکزی با اهداف اقتصادی گسترده را تصور میکردند؛ جایی که مردم اروپای مرکزی و شرقی نیروی کار، منابع و بازار را برای صنعت آلمان فراهم میکردند. اما این حوزه مورد علاقه آلمان با حوزه منافع روسیه در جنوب شرقی اروپا همپوشانی داشت؛ جایی که جمعیت اسلاو برای محافظت در برابر گسترش توتون به مسکو چشم داشتند. این حوزههای مورد مناقشه به ایجاد هر دو جنگ جهانی کمک کردند، همانطور که حوزههای مورد مناقشه در شرق آسیا به جنگ ژاپن و روسیه در سال ۱۹۰۴ کمک کرد.
روسها ممکن است بر این باور باشند که ادعای طبیعی، جغرافیایی و تاریخی نسبت به حوزه مورد علاقه در اروپای شرقی دارند، زیرا در طول چهار قرن گذشته آن را داشتهاند. و بسیاری از چینیها همین احساس را در مورد آسیای شرقی که زمانی بر آن تسلط داشتند، دارند. اما حتی آمریکاییها هم یاد گرفتند که ادعای حوزه منافع با داشتن آن متفاوت است. برای قرن اول وجود ایالاتمتحده، دکترین مونرو یک ادعای محض بود – به همان اندازه که توخالی و وقیحانه بود. تنها در اواخر قرن نوزدهم، زمانی که کشور توانست ادعای خود را اجرا کند، دیگر قدرتهای بزرگ با اکراه مجبور به پذیرش آن شدند. پس از جنگ سرد، پوتین و دیگر روسها احتمالا میخواستند غرب به مسکو حوزهای در اروپا بدهد، اما چنین حوزهای به سادگی نشاندهنده توازن واقعی قدرت پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی نبود.
در واقع، حتی اگر ایالاتمتحده پیوستن لهستان و دیگران به ناتو را وتو میکرد، همانطور که برخی در آن زمان پیشنهاد میکردند که باید وتو میکرد، بالتها، چکها، مجارستانها و لهستانیها هر کاری که میتوانستند برای ادغام انجام میدادند. آنها میخواستند از هر راه ممکن دیگری وارد جامعه فراآتلانتیک شوند. آنها برای پیوستن به اقتصاد جهانی، ورود به سایر نهادهای بینالمللی تحت تسلط غرب و به دست آوردن هر تعهدی که میتوانستند در قبال امنیت خود تلاش میکردند؛ اقداماتی که تقریبا به طور قطع همچنان با مخالفت مسکو روبهرو میشد. هنگامی که پوتین آغاز به الحاق بخشهایی از اوکراین کرد (هیچ راهی برای بازگرداندن روسیه به وضعیت قدرت بزرگ قبلیاش بدون کنترل اوکراین وجود نخواهد داشت)، لهستانیها و دیگران به درهای ناتو میکوبیدند. بعید به نظر میرسد که ایالاتمتحده و متحدانش همچنان به نه گفتن خود ادامه دهند.
مشکل روسیه در نهایت فقط ضعف نظامی آن نبود. مشکل آن ضعف آن در تمام اشکال مربوط به قدرت، از جمله قدرت جذب بود و همچنان باقی است. حداقل در طول جنگ سرد، یک اتحاد جماهیر شوروی کمونیست میتوانست ادعا کند که مسیر بهشت روی زمین را ارائه میدهد. اما پس از آن، مسکو نه ایدئولوژی، نه امنیت، نه رفاه و نه استقلال را برای همسایگان خود فراهم نکرد. تنها میتوانست ملیگرایی و جاهطلبی روسی را ارائه دهد و اروپاییهای شرقی بهطور قابلتوجهی علاقهای به قربانی کردن خود در آن محراب نداشتند. اگر گزینه دیگری وجود داشت، همسایگان روسیه مجبور بودند آن را انتخاب کنند، و وجود داشت: ایالاتمتحده و اتحاد قوی آن، صرفا به دلیل ثروتمند بودن، قدرتمند بودن و دموکراتیک بودن، در واقع انتخاب بسیار خوبی را ارائه کردند.
پوتین ممکن است بخواهد ایالاتمتحده را پشت همه مشکلات خود ببیند و حق دارد که قدرت جذاب این کشور در را به روی برخی از جاهطلبیهای او بسته است. اما منشأ واقعی مشکلات او محدودیتهای خود روسیه و انتخابهایی است که او برای نپذیرفتن پیامدهای جنگ قدرتی که مسکو به طور قانونی از دست داد، انجام داده است. روسیه پس از جنگ سرد، مانند آلمان وایمار، هرگز متحمل شکست و اشغال نظامی واقعی نشد؛ تجربهای که ممکن بود تحولی را ایجاد کند که در آلمان و ژاپن پس از جنگ جهانی دوم رخ داد. مانند جمهوری وایمار، روسیه نیز در معرض «افسانه خنجر از پشت» خود در مورد اینکه چگونه رهبران روسیه ظاهرا به این کشور خیانت کردند، حساس بود. اما اگرچه روسها میتوانند از هر جهت- گورباچف، یلتسین و واشنگتن- سرزنش کنند، واقعیت این است که روسیه نه از ثروت و قدرت و نه از مزیتهای جغرافیایی ایالاتمتحده برخوردار بود و بنابراین هرگز مناسب گزینه یک ابرقدرت جهانی نبود. تلاشهای مسکو برای حفظ این موقعیت، در نهایت باعث ورشکستگی مالی و ایدئولوژیک سیستم آن شد- همانطور که ممکن است دوباره تکرار شود.
ناظران میگفتند پوتین به طرز ماهرانهای بد بازی میکند. درست است که او برای سالهای متمادی، ایالاتمتحده و متحدانش را به درستی تعبیر کرد و تا این تهاجم به اندازه کافی برای دستیابی به اهداف محدود بدون جرقه زدن واکنش خطرناک غرب پیش رفت، اما او از ایالاتمتحده و متحدانش کمک گرفت که عملکرد ضعیفی داشتند. واشنگتن و اروپا در حالی که پوتین تواناییهای نظامی روسیه را افزایش میداد، ایستادگی کردند و در تلاش و آزمایش اراده غرب، ابتدا در گرجستان در سال ۲۰۰۸ و سپس در اوکراین در سال ۲۰۱۴، کاری انجام ندادند. زمانی که پوتین موقعیت روسیه را در بلاروس تحکیم کرد یا زمانی که او یک حضور قوی در سوریه ایجاد کرد که از آنجا تسلیحاتش میتوانست به جناح جنوب شرقی ناتو برسد، هیچ اقدامی نکردند. اگر «عملیات نظامی ویژه» او در اوکراین طبق برنامه پیش میرفت و کشور در عرض چند روز به تسلیم درآمده بود، یک کودتای پیروزمندانه، پایان مرحله اول بازگشت روسیه و آغاز مرحله دوم بود. به جای اینکه او را به خاطر حماقت غیرانسانیاش سرزنش کنند، جهان دوباره درباره «دانش» و «نابغه» پوتین صحبت میکرد.
خوشبختانه این اتفاق رخ نداد. اما اکنون که پوتین اشتباهات خود را مرتکب شده است، سوال این است که آیا ایالاتمتحده به اشتباهات خود ادامه خواهد داد یا اینکه آیا آمریکاییها یک بار دیگر یاد خواهند گرفت که بهتر است زودتر حکومتهای تهاجمی را مهار کنند قبل از اینکه قیمت متوقف کردن آنها افزایش یابد. چالش مطرحشده از سوی روسیه نه غیرعادی است و نه غیرمنطقی. ظهور و سقوط ملتها تار و پود روابط بینالملل است. مسیرهای ملی با جنگها و ایجاد ساختارهای جدید قدرت، با تغییر در اقتصاد جهانی که برخی را غنی و برخی دیگر را فقیر میکند و با اعتقادات و ایدئولوژیهایی که مردم را به ترجیح یک قدرت بر قدرت دیگر سوق میدهد، تغییر میکند. اگر تقصیر آنچه در اوکراین اتفاق میافتد به گردن ایالاتمتحده انداخته شود، این نیست که واشنگتن عمدا نفوذ خود را در اروپای شرقی گسترش داده است. در واقع به این دلیل است که واشنگتن نتوانست ببیند نفوذش قبلا افزایش یافته است و پیشبینی کند که بازیگران ناراضی از نظم لیبرال به دنبال براندازی آن باشند.
بیش از ۷۰ سال پس از جنگ جهانی دوم، ایالاتمتحده فعالانه برای دور نگه داشتن «تجدید نظرطلبها» تلاش کرده است. اما بسیاری از آمریکاییها امیدوار بودند که با پایان جنگ سرد، این وظیفه به پایان برسد و کشورشان بتواند به یک کشور «عادی» با منافع جهانی عادی- که میتوان گفت، محدود- تبدیل شود. اما هژمون جهانی نمیتواند آنقدر که بخواهد از صحنه خارج شود. به ویژه زمانی که هنوز قدرتهای بزرگی وجود دارند که به دلیل تاریخچه و احساس خود، نمیتوانند از جاهطلبیهای ژئوپلیتیکی قدیمی دست بکشند، نمیتواند عقبنشینی کند، مگر اینکه آمریکاییها آماده زندگی در جهانی باشند که بر اساس آن جاهطلبیها شکل گرفته و تعریف شده است، همانطور که در دهه ۱۹۳۰ بود.
اگر ایالاتمتحده هم موقعیت خود در جهان و هم منافع واقعی خود را در حفظ نظم جهانی لیبرال به رسمیت بشناسد، به خدمت بهتری خواهد رسید. در مورد روسیه، این به معنای انجام هر کاری برای ادغام این کشور در نظم لیبرال از نظر سیاسی و اقتصادی است و در عین حال از تلاش برای بازآفرینی تسلط منطقهای خود با ابزار نظامی بازدارند. تعهد به دفاع از متحدان ناتو هرگز به معنای ممانعت از کمک به دیگران تحت حمله در اروپا نبود، همانطور که ایالاتمتحده و متحدانش در مورد بالکان در دهه ۱۹۹۰ انجام دادند و ایالاتمتحده و متحدانش میتوانستند در برابر تلاشهای نظامی برای کنترل مقاومت کنند یا زمینهایی را از گرجستان و اوکراین تصرف کنند. تصور کنید که ایالاتمتحده و جهان دموکراتیک در سال ۲۰۰۸ یا ۲۰۱۴ همانطور که به آخرین استفاده از زور توسط روسیه واکنش نشان دادهاند، واکنش نشان میدادند، در حالی که ارتش پوتین حتی ضعیفتر از آنچه اکنون ثابت شده، بود. مسکو میخواست آن را درک کند. ایالاتمتحده باید همین سیاست را در قبال چین دنبال کند: شفافسازی کند که آماده است با چینی زندگی کند که به دنبال تحقق جاهطلبیهای خود از لحاظ اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است، اما به هر اقدام نظامی چین علیه همسایگان خود پاسخ موثری خواهد داد.
درست است که اقدام قاطعانه در سال ۲۰۰۸ یا ۲۰۱۴ به معنای خطر درگیری بود. اما واشنگتن اکنون در معرض خطر درگیری است. جاهطلبیهای روسیه یک وضعیت ذاتا خطرناک ایجاد کرده است. برای ایالاتمتحده بهتر است زمانی که قدرتهای متخاصم در مراحل اولیه جاهطلبی و توسعه هستند، خطر رویارویی با قدرتهای متخاصم را بپذیرد، نه پس از اینکه از قبل دستاوردهای قابل توجهی را تحکیم کردند. روسیه ممکن است دارای یک زرادخانه هستهای ترسناک باشد، اما خطر استفاده مسکو از آن در حال حاضر بیشتر از سال ۲۰۰۸ یا ۲۰۱۴ نیست، اگر غرب در آن زمان مداخله میکرد، پوتین هرگز با نابود کردن خود و کشورش، همراه با بسیاری از نقاط جهان، به اهداف خود دست نمییافت. اگر ایالاتمتحده و متحدانش- با ترکیب قدرت اقتصادی، سیاسی و نظامی خود- از همان ابتدا به طور جمعی در برابر توسعهطلبی روسیه مقاومت میکردند، پوتین دائما قادر به حمله به کشورهای همسایه نبود.
متاسفانه، برای دموکراسیها بسیار دشوار است که برای جلوگیری از بحران آینده اقدام کنند. خطرات اقدام در حال حاضر همیشه واضح و اغلب اغراقآمیز است، در حالی که تهدیدهای دور دقیقا همین هستند: دور و محاسبه آن بسیار سخت است. به نظر میرسد همیشه بهتر است به جای تلاش برای جلوگیری از بدترینها، به بهترینها امیدوار باشیم. این معمای رایج، زمانی تضعیفکنندهتر میشود که آمریکاییها و رهبران آنها با خوشحالی از این واقعیت غافل میمانند که چه بخواهند و چه نخواهند بخشی از یک جنگ بیپایان قدرت هستند.
«فارن افرز» در پایان مینویسد: اما آمریکاییها نباید از نقشی که در جهان ایفا میکنند ابراز تاسف کنند. دلیل اینکه ایالاتمتحده اغلب خود را در اروپا گرفتار مییابد، این است که آنچه ارائه میدهد واقعا برای بسیاری از جهان جذاب است- و مطمئنا در مقایسه با هر جایگزین واقعبینانهای بهتر است. اگر آمریکاییها چیزی از وحشیگری روسیه در اوکراین یاد بگیرند، باید این باشد که واقعا چیزهایی بدتر از هژمونی ایالاتمتحده وجود دارد.
اخبار برگزیدهپیشنهاد ویژهسیاسیلینک کوتاه :