عشق دور دست
مسعود سلیمی *
کلاس سوم یا چهارم دبستان بودم، خیلی سالها پیش، انگار به دوره سنگ و تیشه برمیگردد، هرچند گاهی هم به فاصله یک پلک به هم زدن.
یک روز خانم معلم گفت: بچهها یک خبر تازه و هیجانانگیز. همه شاگردها، چشم و گوش یکی شدند. سکوت کلاس را فرا گرفت، طوری که نفسهای به شماره افتاده بچهها شنیده میشد.
خانم معلم ادامه داد: امروز از مرکز اومدن، قراره فیلم نشون بدن.
فیلم؟ تا آن روز، فیلم ندیده بودم، نمیدانستم فیلم یعنی چی.
چند دقیقه بعد، خانم معلم ما را به راهروی طولانی مدرسه برد، این بار برخلاف همیشه، نوری از پنجرهها نمیتابید، تمام پنجره را با پارچه پوشانده بودند. در یک طرف سالن، پارچه سفیدی آویزان بود و در طرف دیگر، روی یک میز، دستگاهی گذاشته بودند که هیچ کدام از شاگردان نمیشناختند.
دقایقی بعد، در تاریکی راهرو نوری از داخل دستگاه روی پارچه سفید تابید و خانمی با سر و رویی مثل خارجیها ظاهر شد و در ارتباط با نظافت دست و سر و روی و پاکیزگی ظاهر آدمها، شروع کرد به حرف زدن و بعد وسیلهای را از کیف خود درآورد و گفت: این یک مسواک است، بعد از غذا باید دندانهایتان را بشویید.
***
این طوری بود که من با آپارات و فیلم آشنا شدم، این آشنایی رفتهرفته به دوستی و سپس به عشق تبدیل شد که تا امروز ادامه دارد، اگرچه آتش آن، رویش کمابیش خاکستر نشسته، اما همچنان گرم است.
چند سال بعد از آن روز خاطرهانگیز بود که در ترهان، در خیابان امیریه-ولیعصر امروزی- نزدیک پل امیربهادر برای اولین بار به سینما رفتم.
در محله بزرگ ما که از میدان راهآهن و کوچه دلبخواه و چهارراه مختاری خود را کشیده بود تا میدان منیریه و بالاتر تا سهراه شاه- چهارراه جمهوری امروز- شش تا هفت سینما بود که از همه به خانه نزدیکتر، سینمای نور بود که بعدها شد ستاره و بعدها مثل بقیه سینماهای محل، یا گذاشتند مخروبه شود یا خرابشان کردند و پاساژ و مغازه ساختند، همه نیازهای انسان ایرانی در لانه و مغازه و ملک و اموال خلاصه میشود و واژهای به نام سینما در این میان زیادی است.
به هر حال پس از مدتها درخواست و خواهش، در صبح یکی از جمعههای تابستان سال ۱۳۳۵ یا ۱۳۳۶ بود که مادربزرگ مجوز رفتن به سینما را همراه یکی از بچههای محل صادر کرد؛ چه شادی شگفتانگیزی…! انگار خورشید تمام نورش را برای من به ارمغان آورده بود!
***
مقصد من و دوستم سینمای نور بود، در فاصله بین سهراه فرهنگ و پل امیربهادر و نزدیک به خانه ما در کوچه وستاهل، بزرگواری کرده، ۶ سال پول بلیط در جیب من گذاشته بود، اما دوست بچه محلم، یک شگرد جالب بلد بود؛ ما یک بلیط ۱۰ ریالی خریدیم و آقایی که جلوی سینما بود- با همان یک بلیط ما دو نفر را به داخل راه داد؛ سالن ورودی سینما پر بود از عکس، فیلمها و هنرپیشهها که من آنها را نمیشناختم، اما بعدها فهمیدم یکیشان مربوط به فیلم «شین» است؛ وسترن بسیار معروفی با بازی «آلن لاد» که در زمان خودش اسم و رسمی داشت.
سر از پا نمیشناختم، داخل سالن که شدیم، یاد آن روز مدرسه و تاریکی و آپارات و پرده سفید افتادم. سینما نور، سانس مشخصی نداشت، هر وقت که میخواستی وارد سالن میشدی و وقتی که خسته میشدی، میآمدی بیرون! یادم میآید هنگام ورود دوستم مصادف بود با یک صحنه زد و خورد میان آرتیست اول و تعدادی سرخپوست، که یکی از آنها توسط آرتیست اول از پنجره قطار به بیرون رفت.
با گذشت سالها و سالها، یادم نرفته که چه قدر دلم برای سرخپوست سوخت که طفلک پس از پرت شدن چه بر سرش آمده، حتی بعدها هم که از تروکاژ و نیرنگهای سینمایی سر در میآوردم، باز هم دلم برای سرخپوست میسوزد.
دوستم که قبل من با سینما آشنا شده بود، مدام میگفت: صبر کن! نوبت «خیکی و لاغر» برسه، کیف میکنی!
بعدها فهمیدم، منظورش «لورل و هاردی» بازیگران بزرگ و معروف سینمای صامت و بعد هم با صدای سینما بود.
علاقه و عشق من به سینما در آن صبح گرم تابستان تهران، در سینما نور و یک وسترن که اسمش یادم رفته و شیرینکاریهای لورل و هاردی شروع شد.
ادامه دارد…
*روزنامهنگار پیشکسوت
اخبار برگزیدهیادداشتلینک کوتاه :