برگ و مورچه
سمیه عسکری *
برگی رها در باد شدم؛ برگی که در توهم طلا بودن از بلندای درختی خزیدم و به زیر افتادم، زیر لگدهای عابران، عابر عاشق، مرد و زن، عاقل و دیوانه، فرقی نمیکرد. من توهم طلا بودن را از دست دادم، اما هنوز سبز بودم، هنوز بازوانم قدرت ماندن در تنه درخت را داشت و من محکمتر از همیشه بازوانم را در بازوان شاخهای تنیدم و شاخه هر روز برایم قصه زندگی و ایستادگی و عشق میخواند. او میگفت با هیچ توهم و فکر خیالی بازوانت را رها نمیکنم و من غرق در باورش میزیستم. هر روز عکس با هم بودنمان را روی سطح آب پایین درخت میدیدم و با هم راز و نیاز میکردیم. شاخه میگفت محکمی وجودت از من است و من میگفتم زیبایی بودنت از من.
یک روز صبح وقتی هر دو از تنفس شبانه دست کشیدیم خواستیم تا روز را نفس بکشیم، ناگاه بادی مرا در خود پیچاند، بازوانم شل شد؛ اما انگار بادی در کار نبود بلکه صدایی، آهنگی مرا در خودش چرخاند و آن قدر در بالای برکه تاب خوردم تا در کنار مورچهای فرود آمدم؛ مورچهای در حال غرق شدن که بازوان و تن من برایش کشتی نجات شد.
نمیدانم آیا از نغمههای درختی که در گوشم میخواند که مرا رها نمیکند، گولخورده بودم یا شاخه چنان مرا از خودگذشته دید که از عشق خود گذشت و مرا عاشقانه رها کرد.
اخبار برگزیدهیادداشتلینک کوتاه :