حکایت آدم و سنگ
سمیه عسکری *
از بچگی با این فکر بزرگ شدم؛ دستت را که برای یاری و کمک دیگران بجنبانی، راه مهر و محبت را هموار میکنی. برای صله ارحام و دید و بازدید به خانه دوستان و اقوام که میرفتیم از هیچ کمکی به صاحب خانه دریغ نمیکردم و اینها همه شدند عادت رفتاری من. بعدها که ازدواج کردم، انگار بزرگترها، مثل مادر و مادربزرگم یادشان رفته بود بگویند دخترم اصلا بد نیست هراز گاهی هم به دستانت فرصت بدی تا نفسی تازه کنند.
***
سالها گذشت و دستهای من همه را به این عادت داده بود تا من هستم، شما خوب استراحت کنید! اما با گذشت سالها، با جنبش دستهای من راه مهر و محبت هموار نشد که هیچ! حالا وجودم نیز در مقابل آدمها سرد و بیروح شده است. با گذشت سالها به این نتیجه و باور رسیدهام اگر زبان را حتی به اندازه دو تا هندوانه زیر بغل گذاشتن که بجنبانی، راه که هیچ، بزرگراههای مهر و محبت را هموار کردهای، چراکه جنباندن دست، سنگهایی به عظمت صخره از آدم میسازد تا سرت به آدم بخورد سنگ شوی.
اخبار برگزیدهیادداشتلینک کوتاه :