سایه؛ تلخ و غمگین
مسعود سلیمی *
اولین باری که با شعر سایه آشنا شدم، روزی در کمرکش سالهای دهه ۳۰ خورشیدی بود. من کلاس، درست نمیدانم، پنج یا شش ابتدایی بودم. در تهران نزد پدر و مادر مادریام، و هماتاق با داییام زندهیاد حسن شهرزاد، شاعر و روزنامهنگار زندگی میکردم. اتاق او با توجه به سلیقه و علاقه او و همچنین به تبع کاری که انجام میداد، همیشه از روزنامه و کتاب و انواع مجلات، پر بود که با سواد کمی که داشتم، مدام آنها را زیر و رو میکردم و از سر کنجکاوی، ندانستهها را از داییام میپرسیدم.
یک روز، به نظرم یک بعدازظهر تابستانی میآید که دایی قرار داشت و طبق معمول خیلی هم دیرش شده بود؛ من در یکی از نمیدانم روزنامه یا مجلهها بود، چشمم به یک شعر کوتاه افتاد که تا به حال اسم شاعرش را نشنیده بودم، شعر را چند بار خواندم، اما درک معنای آن برایم ناشدنی به نظر میرسید. دست به دامن دایی شدم و او هم که دیرش شده بود، با بیحوصلگی گفت: تو هم وقت گیر آوردی… خب حالا چی هست؟ تیتر شعر احساسی بود و آن را برای داییام خواندم: «بسترم/ صدف خالی یک تنهایی است/ و تو چون مروارید/ گردن آویز کسان دگری.»
زیر شعر آمده بود: ه. الف. سایه. ۲۱ دی ۱۳۳۱.
داییام نگاهی کرد و پس از مکث کمی طولانی گفت: بزرگ که شدی خودت میفهمی… و بعد با عجله از خانه بیرون رفت. آن موقع من معنی جمله او را نفهمیدم، اما بعدها، مکرر اندر مکرر، دریافتم چه جواب درستی بود.
***
سایه، شاعر زندگی بود، یک عاشق همیشگی بود، اما تلخ و غمگین شعر میگفت. در کتاب پیر پرنیان اندیش- در صحبت سایه (انتشارات سخن-۱۳۹۱) در صفحه ۶۷۵ آمده است: «… شعر شما تلخ و غمگین است، اما این غم مثل آتش زیر خاکستر است و متظاهرانه نیست. … سایه این شعر را خواند: «گفتی شعر سایه دگر رنگ غم گرفت/ آری سیاه جامه صد ماتم است این»
***
سایه، مثل همه آدمها، مثل همه شعرا و مثل همه بزرگان ادبیات این مرز و بوم از منظر شخصیت و تفکر و همچنین خلق آثارش، میتوانست دارای فرازونشیب باشد که بود، اما آن قدر خوب با مخاطب، نشست و برخاست میکرد که تفاوتهای فکری و سیاسیاش، برای خودش میماند که مانده است.
و من به عنوان یک مخاطب سایه که بیش از ۶۰ سال، با شعرهای او زندگی کردهام، با وجود تفاوت فراوان ایدئولوژیکی، دوستش داشتم و دارم. نام او در ادبیات ایرانزمین، بالانشین میماند.
* روزنامهنگار پیشکسوت
اخبار برگزیدهیادداشتلینک کوتاه :