xtrim

صاحب قدیمی‌ترین کتاب‌فروشی ایران از حال و روز آن می‌گوید با آخرین نفس‌هایش

ساجده عرفانی- تن نازک و زخم‌خورده‌اش میانه بازار افتاده؛ آثار گلوله هنوز رویش باقی مانده؛ گلوله‌های ۴۵ سال پیش. وقتی مردم ترسیده از آشوب روز ۱۵ خرداد خونین را پناه داد و آنها از گلوله‌های میدان ارک جان سالم به در بردند. رو دری‌های سفیدش حالا کناری گذاشته شده اما اگر دوباره روزی ترس و تفنگ به جان شهر افتاد آماده است تا باز هم درهای چوبی سفید و کهنه‌اش را بپوشاند و مردم پشت آنها در امان باشند. هرچند دیگر پیر شده و کمرش روز‌به‌روز خم‌تر. بالاخره ۸۰ سالی از عمرش می‌گذرد و همین که تا به حال این همه ناامنی و ناامیدی را تاب آورده عجیب است. رفیقانش یکی یکی کنار کشیده‌اند؛ یا رفته‌اند در میدان دیگری بازی کنند و مثلا بورس بدلیجات و زیورآلات شوند یا کلا عرصه را رها کردند و از سرنوشت‌شان اطلاعی در دست نیست. پیرمیدان حالا با آخرین نفس‌هایش برای سرپا ماندن می‌جنگد.
اسلامیه کجاست
روی نقشه گوشی که سرچ می‌کنم پیدا نمی‌شود و این یعنی باید از کاسب‌های منطقه سراغش را بگیرم. حاصل این طرف و آن طرف پرسیدن‌ها رسیدن به دو کتاب‌فروشی به نام اسلامیه است. بازاری که در آن هر صنفی راسته خودش را دارد و هیج جایی نیست که کتاب به چشمت بخورد، پیدا کردن دو کتاب‌فروشی هم نام آدم را سرذوق می‌آورد. یکی از اینها را میان بدلیجات فروش‌ها در بازار سلطانی پیدا می‌کنم. یک مغازه کوچک که آن ساعت تعطیل بود و زرق و برق فروشگاه‌های راسته خودش را نداشت. کتاب‌هایی که از بیرون دیده می‌شد عمدتا مذهبی بودند. همسایه‌ها کتاب‌فروشی مکتبه اسلامیه را به نام آقای حاج مرتضی آخوندی می‌شناختند و آنها قدیمی‌تر بودند مغازه را متعلق به اواخر دهه ۲۰ و اوایل دهه ۳۰ می‌دانستند‌ یعنی کمی جوان‌تر از دومین کتاب‌فروشی اسلامیه که اول بازار آهنگران در خیابان پانزده خرداد است. تو در توی بازار سلطانی و کاشفی را تمام می‌کنم و خودم را به حاشیه خیابان پانزده خرداد و کوچه بهبهانی می‌رسانم. شماره ۴۶۲ همان جایی ست که دنبالش بودم. کمی عقب‌تر ایستادم تا حرکت شاخه‌های درختان زرد پاییز که روی شیشه‌های کتاب‌فروشی می‌افتاد را ببینم. حرکت هماهنگی که چارچوب سفید و رنگ و رو رفته در آن را قاب می‌گرفت. نزدیک‌تر اما خبری از کتاب‌های رنگارنگ پشت ویترین نبود. شباهتش با کتاب‌فروشی‌های جدید پوستر و تبلیغات تقویمی بود که پشت شیشه چسبانده بود؛ چندتایی هم آگهی برای کتاب‌های موجود با موضوعات اخلاق و معنوی‌. وارد کتاب‌فروشی که می‌شوم هیاهوی بازار قطع می‌شود، همه چیز اینجا آرام است. قفسه‌های چوبی کهنه کتاب را از کف تا سقف در خودشان جای داده‌اند. پیرمردی که بعدها خودش را غلامرضا نادری‌نیا- کارمند حاج‌آقا- معرفی می‌کند مشغول صحبت با یکی از مشتری‌هاست که گویا از دوستان قدیمی هستند. سراغ حاج‌آقا احمد کتابچی را می‌گیرم و آقای نادری‌نیا می‌گوید که دیگر هر روز اینجا نیست و سن بالایش اجازه نمی‌دهد تمام مدت کار کند. احمد کتابچی پسر سیدمحمدعلی کتابچی همان حاج آقایی است که حالا یک روز در میان در کتاب‌فروشی حاضر می‌شود اما در روزگار جوانی‌اش کتاب‌فروشی پدرش را از خیابان باب‌همایون به ‌مکان فعلی‌اش منتقل می‌کند. پدر احمد کتابچی سال ۱۲۸۰ در تیمچه حاجب‌الدوله کتاب‌فروشی اسلامیه را راه انداخت و بعد از آنکه کتاب‌فروشی‌ها از آنجا کوچ کردند او هم به ناصرخسرو نقل مکان کرد. بعدها رضاشاه تصمیم گرفت وزارت دارایی‌اش را در همان محل تاسیس کند و اسلامیه به باب همایون اسباب‌کشی کرد.
آقای نادری‌نیا مشتری‌اش را که راه می‌اندازد فرصت می‌کند جواب سوالاتم را بدهد و از سال ۱۳۰۰ می‌گوید که کنار کتاب‌فروشی اسلامیه چاپخانه آن هم راه‌اندازی شده و کار خود را با چاپ سنگی و بعد افست شروع کرده. پیش از آن کتاب‌ها از هند و پاکستان وارد می‌شده است.
کتابچی‌ها
خانواده کتابچی کار خود را با چاپ کتب مذهبی شروع کردند و تا الان نیز به آن وفادار مانده‌اند. آقای نادری‌نیا از قرآن‌هایی می‌گوید که پیش از انقلاب چاپ می‌کرده‌اند و به آنها می‌گوید قرآن‌های خوب و بد؛ صفحاتی که براساس خط اولین آیه در صفحه برای خوب و بد استخاره دسته‌بندی می‌شدند. اما بعد از انقلاب این نوع قرآن‌ها دیگر چاپ نشدند. نادری‌نیا یک نمونه از قرآن‌های قدیمی کتاب‌فروشی را از نایلون بیرون می‌کشد و برایم باز می‌کند؛ خوب آمده! کتاب کاملا نو و سالم مانده. می‌گوید کاغذش یک کاغذ اروپایی مرغوب بوده که حالا پیدا نمی‌شود. صفحات قرآن لیز است و روی هم سُر می‌خورد. تفسیر سوره‌ها در حاشیه کتاب آمده. با حسرت یادآوری می‌کند که قبلا ۶۶ نوع قرآن داشته‌اند که الان سه یا چهار مدلش را چاپ می‌کنند. صحبت می‌رسد به بازدید حناچی- سرپرست شهرداری تهران- از کتاب‌فروشی در آخرین روز کتابگردی امسال. «آخر وقت آمد، می‌خواستیم ببندیم. پنجشنبه‌ها زودتر می‌رویم و تا آخر وقت نیستیم. نشست و چند تا سوال پرسید در‌باره قدمت و این چیزها»‌. میان صحبت از حناچی است که فرید کتابچی، مالک فعلی کتاب‌فروشی اسلامیه، هم می‌رسد و حرف‌های ما را پی می‌گیرد: «خانوم ما از این مصاحبه‌ها زیاد داشتیم، خاصیتی برامون نداشته. ما از شهرداری بودجه بازسازی نخواستیم. گفتیم فروش نداریم. حقوق کارمندهامون‌رو هم نداریم بدیم.» وقتی از حقوق کارکنان کتاب‌فروشی و انتشارات‌شان می‌پرسم می‌گوید حداقل وزارت کار راست؛ یک و نیم. اما همان را هم نداده‌ایم. آقای نادری‌نیا می‌گوید: «روزی ۱۰۰ تا ۲۰۰ هزار تومان می‌فروشیم که اگر همه‌اش هم سود باشد باز هم جوابگو نیست.»
کتابچی اضافه می‌کند کاغذی را که قبلا بندی ۷۰ تومان می‌خریدیم حالا شده بندی ۲۷۰ تومان. ما ۶۰۰ عنوان کتاب داشتیم که الان سالی دو یا سه عنوانش را چاپ می‌کنیم؛ آنهایی که مورد نیاز دانشجوهاست تعداد ۱۰۰۰ تا می‌زنیم ولی قبلا این رقم ۳۰۰۰ تا بود. این هزارتا هم دو سال زمان می‌برد تا به فروش برسد. کسی نمی‌تواند دیگر کتابی چاپ کند، ما هم جرات نمی‌کنیم کتاب جدید چاپ کنیم. همان قدیمی‌ها را با قیمت سابق می‌فروشیم باز هم کسی نمی‌خرد. بخواهیم با قیمت‌های جدید قرآن چاپ کنیم یک میلیون می‌شود و قرآن یک تومانی را کی از ما می‌خرد؟ فحش هم می‌دهند! تازه باید بخواهیم عوارض و مالیات و… را هم بدهیم و اینها در حالی است که ملاط بین آجرهای ساختمان اینجا پودر شده. یک ترک ۴۵ درجه‌ای در دو طرف این ساختمان سه نبش داریم که نهایتا وسط بنا را هم روی سرمان خراب می‌کند. کتابچی بیرون ساختمان را که در کوچه بهبهانی قرار دارد نشانم می‌دهد و درست کنار ایوان طبقه بالای کتاب‌فروشی شکاف بین آجرها مشخص است. سوراخ‌هایی روی آجرهای لب‌پر بالای پنجره ایوان به وجود آمده و دوتا آجر هم افتاده است. همین‌طور رد سیاهی گلوله‌های ۱۵ خرداد سال ۴۲ روی آجرهای ورودی کتاب‌فروشی هنوز باقی مانده است. سمت کوچه طبق گفته کتابچی شهرداری اجازه هیچ نوع تغییری در ساختمان را نمی‌دهد و آن را «فریز» نگه داشته: «می‌خواستیم در سیکوریت بذاریم، شهرداری عکس گرفت گفت اگه دست به در بزنین پدرتون‌رو درمیارم! ما اصلا می‌خوایم اینجا را بکوبیم پاساژش کنیم النگو بفروشیم.»‌‌ آقای کتابچی از حجت نظری سخنگوی شورای شهر تهران‌ یاد می‌کند که تو‌صیه کرده کتاب‌فروشی را حفظ کنید و می‌گوید چگونه حفظ کنیم؟ قیمت ملک ۱۲ میلیارد است؛ آن را از ما بخرید. ما کتاب‌ها را که ارزش‌شان سه‌ چهار میلیارد است رایگان در مناطق محروم تقسیم می‌کنیم.
پنجره‌ای رو به خیابان
کتابچی مرا دعوت می‌کند تا طبقه بالای اسلامیه را هم ببینم. از پله‌های قدیمی انتهای همکف بالا می‌رویم و قبل آن ردیف قفسه‌های فلزی دیده می‌شوند که برگه‌های چاپ شده ادعیه میان آنها چیده شده. دوطرف راه‌پله اتاق‌های تارعنکبوت بسته طبقه بالا ظاهر می‌شوند. کتابچی اولین اتاق را نشانم می‌دهد. جز قفسه‌های چوبی عتیقه و پوشه و کتاب‌های خاک گرفته چیزی در اتاق نبود. او می‌گوید: ترسیدیم اینجا خراب شود و بریزد برای همین این طبقه را تخلیه کردیم و کتاب را به زیرزمین بردیم. با دیدن ترک‌های عمیق روی گچ‌بری‌های سقف احساس می‌کردم هرلحظه ممکن است روی سرمان خراب شود. گچ‌بری‌های این طبقه همه از ۸۰ سال پیش باقی مانده‌اند؛ سقف اما شیروانی و چوبی است و خطر آتش‌سوزی و خرابی هر لحظه تهدیدش می‌کند. سقف یکی از اتاق‌ها که اتاق کار خودش است را برای محافظت از سرما و گرما و صدا آکوستیک کرده‌اند. این اتاق‌ها همه اجزایشان از میزها و قفسه‌ها تا دستگیره‌ در و جالباسی همه عتیقه و یادگار سال‌های قبل انقلاب‌اند. وقتی وارد این اتاق شدیم کتابچی می‌گوید اینجا پنج شش نفری کار می‌کردند که همه را بیرون کردیم و یکی دونفری مانده‌اند. نور آفتاب میان روز از لای پنجره‌های صدساله روی میزها و کتاب‌های خاک‌خورده را روشن نگه داشته است.
دو قدم زیرِ زمین
همان راه‌پله را می‌رویم سمت زیرزمین. پی ساختمان خودش اندازه یک مغازه طلافروشی است که برای سالم نگه داشتنش دورتادور آن را سنگ کرده‌اند. یک‌ قسمت‌ از زیرزمین هم قبلا آب‌انبار بوده که بعدا شکافته شده و حالا تا سقف پر از کتاب است. کتاب‌های زیرزمین یا در نایلون هستند یا در لفاف و چیز دیگری برای نگهداری‌شان وجود ندارد. هوا همان هوای گرفته زیرزمین است و دمای استاندارد نگهداری آن کتاب‌ها که بین‌شان آثار نفیس هم هست وجود ندارد. سقف آن بسیار بدتر از سقف طبقه بالا، کاملا باد کرده و کتابچی می‌گوید جوی‌‌های داخل کوچه به اینجا نم زده و آثارش را می‌بینیم. سقف اینجا را سیمان کرده‌ایم اما سیمان هم خراب شده. این ساختمان با آجرهای فشاری و طاق ضربیس ساخته شده و تحمل وزن سنگین کتاب‌ها را ندارد. حجم انبوه کتاب‌های مذهبی را که در آن زیرزمین نمور مهجور مانده است برای آخرین بار نگاه می‌کنم؛ کتاب‌هایی که هیچ‌کس به فکرشان نیست و مهربان‌تر از حاج‌آقا کتابچی ۸۰ ساله پدری ندارند.

عمومی
شناسه : 4305
لینک کوتاه :