ناگفته های شاهدان عینی لحظه سوختن سحر خدایاری
جهان صنعت نیوز: با گذشت چند روز از مرگ دلخراش سحر خدایاری، واکنشها به این حادثه دردناک همچنان ادامه دارد. از زمان رسانهایشدن خودسوزی سحر تا امروز اظهارنظرهای مختلفی درباره این حادثه و دلایل وقوع آن مطرح شده است.
با این که نزدیک به دو هفته از خودسوزی سحر گذشته، اما اهالی محل هنوز هم آن حادثه را با جزییات به خاطر دارند. آنها از فریادها و ضجههای دختری میگویند که درست ۱۱ روز پیش کسبه و رهگذران خیابان شریعتی تقاطع معلم را شوکه کرد.
هر شب کابوس سوختن سحر دختر آبی را می بینم
حسین یکی از همین افراد، پسر جوانی است که خودش میگوید بعد از آن حادثه هر شب کابوس میبیند: «خیلی صحنه وحشتناکی بود، یک توده سیاه که دستانش را باز کرده بود، بالا و پایین میپرید، شعلههای آتش هم از تن و بدنش بالا میرفت، هنوز صدای جیغهایش توی گوشم میپیچد.»
او درباره زمان وقوع حادثه توضیح میدهد: «من داخل مغازه نشسته بودم، ساعت حدود ۱۱ بود؛ یعنی چند دقیقهای گذشته بود، صدای داد و فریادی بلند شد، سریع بیرون را نگاه کردم، دود و آتش بود چند نفری هم به طرفش میدویدند، باور نمیکردم که کسی خودش را آتش زده باشد، اما وقتی آتش خاموش شد، فهمیدم که یک دختر جوان بوده که خودش را آتش زده است.»
هنوز داشت نفس میکشید، صحبتهایش مفهوم نبود، همهمه و شلوغی خیابان هم صدای ضعیف او را نامفهومتر میکرد؛ اما من شنیدم که میگفت نمیخواهم، ولم کنید، نمیخواهم…
تلاش برای نجات سحر
رامین یکی دیگر از کسبه خیابان شریعتی جزییات دیگری از خودسوزی سحر میگوید: «من دیدم که به سرعت از خیابان معلم به طرف شریعتی میآمد. خودش را آتش زده بود، یک تاکسی ون نگه داشت و با کپسول سعی کرد آتش را خاموش کند، بعد هم چند ماشین دیگر زیرپایی و پتو روی بدنش انداختند، اما دیگر فایدهای نداشت، از سر تا پایش کامل سوخته بود، حتی لباسهایش هم خاکستر شده بود، چند خانم چادر و لباس روی بدنش انداختند، بعد هم آمبولانس رسید و او را با خودش برد.»
دختر آبی با دبه سفید آمد
محمد هم از ساکنان این خیابان است. آنطور که خودش میگوید، اولین نفری بوده که خودش را به سحر رسانده و او با پیراهنش سعی کرده آتش را خاموش کند: «من سمت غرب خیابان شریعتی ایستاده بودم، از دور داشتم خیابان معلم را نگاه میکردم که چشمم به آن دختر افتاد، یک دبه سفید رنگ دستش بود، انگار میخواست کاری بکند، کنجکاو شدم، چند قدمی به طرفش رفتم؛ کنار خیابان ایستاده بودم که یکدفعه دبه را بلند کرد و مایعی که داخل آن بود را روی خودش ریخت.»
عمومی
لینک کوتاه :