آیا احساسات متناقض پس از جنگ، طبیعی است؟

جنگ پایان یافته است. خیابانها به ظاهر آرام گرفتهاند؛ اما درون بسیاری از افراد، هنوز چیزی خاموش نشده است. یکی از ساکنان مناطق مورد حمله، چنین روایت میکند: «در تمام مدت جنگ، از خانه خارج نشدم. هر بار که صدای انفجار میآمد، فقط دعا میکردم اینبار به خانه ما نرسد. حالا که سکوت بازگشته، متوجه شدهام آرامشی در من وجود ندارد. شبها خوابم نمیبرد، روزها بیدلیل احساس خستگی میکنم و در لحظات شادی، نوعی احساس گناه همراهم است.»
او مانند بسیاری دیگر، مستقیماً در معرض ویرانی نبود؛ اما جنگ تنها با آتش و آوار آسیب نمیزند؛ گاه در سکوت خانهها، ذهن و روان افراد را هدف میگیرد. این روزها، در حالی که بسیاری بازگشت به زندگی عادی را تجربه میکنند، برخی هنوز درگیر مجموعهای از احساسات متناقض پس از جنگ هستند: ترس و آرامش، امید و بیحسی، حس نجات و همزمان عذاب وجدان. درک این احساسات، و توجه جدی به آنها، اولین گام در مسیر بازسازی روانی پس از بحران است.
احساسات متضاد پس از جنگ: چرا هم ترس داریم، هم حس گناه، هم امید؟
تجربهی جنگ، صرفنظر از اینکه فرد در میدان نبرد بوده یا پشت پنجرههای بسته، همواره با تکانههای شدید روانی همراه است. آنچه بسیاری از افراد پس از پایان درگیریها تجربه میکنند، مجموعهای پیچیده و گاه متضاد از احساسات است که نهتنها آنها را گیج و خسته میکند، بلکه حتی باعث میشود در درستی احساساتشان نیز شک کنند.
اما واقعیت این است که داشتن احساسات متناقض پس از جنگ، امری کاملاً طبیعی است. درون یک فرد، میتوان بهطور همزمان ترس از بازگشت شرایط بحرانی، احساس گناه بابت زندهماندن یا سالم ماندن و از سوی دیگر، جرقههایی از امید به آیندهای روشنتر را مشاهده کرد. این تضادها نه نشانهی ضعف، بلکه نشانهی تلاش ذهن برای انطباق با شرایطی غیرعادی و غیرقابل پیشبینی است.
مثلاً ممکن است فردی که در خانهی خود پناه گرفته و آسیبی ندیده، پس از جنگ دچار نوعی حس گناه بازماندگی (survivor’s guilt) شود؛ چرا که خود را در مقایسه با کسانی که عزیزان یا خانههایشان را از دست دادهاند، «بیش از حد خوششانس» میبیند. همین فرد در عین حال، ممکن است از آیندهای بهتر سخن بگوید و برنامههایی برای زندگی در سر داشته باشد؛ اما هنوز با شنیدن صدای ناگهانی، دچار هراس شود.
این احساسات، اگرچه متضاد بهنظر میرسند؛ اما در واقع بازتاب مستقیم عملکرد پیچیده مغز در مواجهه با بحرانهای حاد و مزمن هستند. مغز انسان، همواره میان گذشته (یادآوری خطر)، حال (تلاش برای حفظ ثبات)، و آینده (امید به بهبود) در حال رفتوآمد است. نتیجهی این رفتوآمد، احساسی آمیخته از اضطراب، شرم، امید، خشم، و گاه بیحسی است.
درک این موضوع که روان انسان در مواجهه با فاجعه، مانند جنگ، دچار نوسانات طبیعی میشود، میتواند به کاهش اضطراب و خود سرزنشی کمک کند. تنها با پذیرش این وضعیت است که میتوان گامهای مؤثری برای ترمیم روانی برداشت؛ گامهایی که از طریق همراهی تخصصی، شنیدهشدن و مراقبت مستمر، به سلامت و تعادل دوباره میانجامند.
رسانه ما توصیه میکند اگر این روزها درگیر نوسانات روانی، اضطرابهای ناگهانی یا احساساتی غیرقابل توضیح هستید، مسیر را با یک گفتوگوی ساده آغاز کنید. سایت https://ravandarman.com/، بزرگترین پلتفرم روانشناسی و روانپزشکی با گردهمآوردن مجموعهای از روانشناسان مجرب، امکان دریافت مشاوره آنلاین، انتخاب مشاور بر اساس تخصص و حفظ حریم خصوصی کامل را فراهم کرده است.
چه اتفاقی در مغز ما میافتد؟ از شوک تا سکوت
زمانی که جنگ یا یک بحران شدید اتفاق میافتد، مغز انسان بهطور خودکار وارد وضعیت هشدار میشود. این واکنش، بخشی از سازوکار بقاست که در آن سیستم عصبی بدن، بهویژه آمیگدال (مرکز پردازش ترس)، بهسرعت فعال میشود.
ضربان قلب افزایش مییابد، تنفس سطحیتر میشود و بدن در حالت «گریز یا مقابله» قرار میگیرد؛ اما زمانی که بحران به پایان میرسد، همه چیز لزوماً به حالت عادی بازنمیگردد. در بسیاری از افراد، بهویژه کسانی که در معرض تهدید مستقیم نبودهاند؛ اما پیوسته تحت فشار روانی جنگ قرار داشتهاند، مغز دچار نوعی «ناهماهنگی در پردازش» میشود.
یعنی پیامهایی مانند “تو دیگر در خطر نیستی” بهدرستی در مغز ثبت نمیشود. نتیجه این است که بدن آرام شده؛ اما مغز همچنان در وضعیت آمادهباش باقی میماند. در این شرایط، افراد ممکن است دچار موارد زیر شوند:
-
فلشبکهای ذهنی یا بازگشتهای ناگهانی به لحظات ترسناک
-
بیحسی هیجانی یا احساس جداافتادگی از خود و اطراف
-
بیخوابی مزمن یا کابوسهای مکرر
-
واکنشهای شدید به صداها یا تصاویر بیخطر
این فرایند، از نظر علمی بخشی از آنچه «اختلال استرس پس از سانحه (PTSD)» خوانده میشود، را تشکیل میدهد؛ اما حتی بدون تشخیص رسمی، چنین تجربههایی بسیار واقعی و رنجآورند. نکته مهم آنجاست که مغز، علیرغم پیچیدگیاش، قابل بازسازی است.
از شوک تا سکوت، مغز در تلاش برای معنا دادن به تجربههای گذشته است. همانگونه که بدن پس از یک زخم فیزیکی نیاز به مراقبت دارد، روان نیز پس از ضربههای روانی نیازمند حضور متخصصانی است که بتوانند این زخمها را ببینند، بفهمند و درمان کنند.
چرا نپذیرفتن این احساسات، درد را مزمنتر میکند؟
یکی از مکانیزمهای دفاعی ذهن انسان در مواجهه با بحرانهای شدید، انکار یا سرکوب احساسات واقعی است. بسیاری از افرادی که جنگ یا حادثهای تلخ را تجربه کردهاند، بهصورت ناخودآگاه تلاش میکنند خود را «قوی» نشان دهند. آنها ممکن است با جملاتی مانند «همهچیز تمام شده»، «نمیخواهم به آن فکر کنم» یا «دیگران بدتر از من بودند» احساسات خود را بیصدا کنار بگذارند.
اما واقعیت این است که احساسات سرکوبشده از بین نمیروند؛ بلکه در لایههای عمیق روان تهنشین میشوند و با گذر زمان، به اشکال مختلف خود را بروز میدهند:
-
خستگی مداوم و بیدلیل
-
کاهش تمرکز و اختلال در تصمیمگیری
-
واکنشهای هیجانی شدید به موقعیتهای جزئی
-
احساس بیارزشی یا بیمعنایی در زندگی
وقتی احساساتی مانند ترس، خشم، اندوه یا حس گناه نادیده گرفته میشوند، ذهن فرصت تحلیل و پردازش آنها را از دست میدهد. این «پردازشنشدهبودن» همان عاملیست که موجب میشود درد روانی مزمن شود؛ دردهایی که گاه خود را در جسم نیز نشان میدهند: از سردردهای بیپایان گرفته تا بیخوابی و تپش قلب.
پذیرش احساسات، نه بهمعنای تسلیم یا ضعف، بلکه گامی آگاهانه برای درمان و بازیابی سلامت روان است. وقتی فرد بپذیرد که ترسیده، اندوهگین است یا دچار تناقضهای درونی شده، در واقع به خود اجازه میدهد دیده شود و برای کمکگرفتن آماده گردد.
درمانگران و مشاوران روان، در چنین مواقعی نقش کلیدی دارند؛ زیرا به فرد کمک میکنند تا بدون قضاوت، احساساتش را بیان کند، آنها را درک نماید و در نهایت، مسیر خروج از درد را با همراهی طی کند. نادیدهگرفتن احساسات شاید در کوتاهمدت کارآمد بهنظر برسد؛ اما در بلندمدت، زخمهای روان را عمیقتر و پیچیدهتر خواهد کرد.
جمعبندی
در این مقاله تلاش کردیم به یکی از پیچیدهترین تجربههای پس از بحران بپردازیم: احساسات متناقض پس از جنگ. تجربهای که اگرچه کمتر درباره آن صحبت میشود؛ اما در زندگی بسیاری از افراد باقی میماند، حتی زمانی که ظاهراً همهچیز به حالت عادی بازگشته است.
دیدیم که چرا مغز انسان در برابر بحران، واکنشهایی متنوع و گاه متضاد نشان میدهد؛ از شوک اولیه تا بیحسی، از امید تا ترسهای بینامونشان. همچنین توضیح دادیم که نپذیرفتن این احساسات چگونه میتواند درد روانی را مزمن و عمیقتر کند.
اجتماعی و فرهنگیلینک کوتاه :