لیبرالیسم در محاصره ترس؛ جهان چرا به سمت دیکتاتورها میرود؟

خوشبینی لیبرالی پس از جنگ سرد بهشدت اشتباه بود و امروز ترس از ناامنی اقتصادی، تغییرات اقلیمی، رقابت قدرتهای بزرگ و بحرانهای اجتماعی، مردم را به سمت اقتدارگرایی و رهبران پوپولیست سوق داده است.
جهان صنعت نیوز – دانشمندان، تحلیلگران و سیاستمداران همواره پیشبینیهای نادرستی انجام میدهند و بعضی از این اشتباهات واقعاً فاجعهآمیز هستند. اگر بخواهیم یکی از بدترین پیشبینیهای ژئوپولیتیکی پنجاه سال گذشته را نام ببریم، این عنوان شایسته باوری است که پس از پایان جنگ سرد شکل گرفت؛ باوری که میگفت جهان بهطور غیرقابلاجتنابی به سوی آیندهای لیبرال، صلحآمیز و روزبهروز مرفهتر در حال حرکت است.
این دیدگاه که در جمله معروف فرانسیس فوکویاما مبنی بر اینکه بشر به «پایان تاریخ» رسیده است، نمود پیدا کرد، بر این فرض استوار بود که دموکراسی همچنان گسترش خواهد یافت، موانع تجارت و سرمایهگذاری به نفع همگان کاهش خواهد یافت، ملیگرایی رو به افول خواهد گذاشت، مرزها اهمیت خود را از دست خواهند داد، نهادهای جهانی برای مدیریت دشوارترین مسائل بینالمللی وارد عمل خواهند شد و خطر جنگ تنها به چند کشور یاغی و بیاهمیت محدود خواهد ماند که رهبرانشان هنوز متوجه تغییرات جدید نشدهاند.
اگر همه این پیشبینیها محقق میشد، بدون شک فوقالعاده بود. البته میتوان بهراحتی درک کرد که چرا بسیاری از افراد باهوش در دهه ۱۹۹۰ مجذوب این چشمانداز فریبنده شدند. کمونیسم سبک شوروی فروپاشیده بود، ایالات متحده در اوج قدرت تنها ایستاده بود و به نظر میرسید بخش زیادی از جهان در حال پذیرش الگوی لیبرال است. دموکراسی به اروپای شرقی و آمریکای لاتین راه پیدا کرده بود، جهانیسازی سرعت گرفته بود، احترام به حقوق بشر رو به گسترش بود و تحلیلگران و سیاستمداران انتظار داشتند چین و سایر کشورهای تکحزبی بهتدریج به سوی دموکراسی چندحزبی حرکت کنند. در این میان، بینالمللگرایان لیبرال و نومحافظهکاران در سیاستگذاریهای ایالات متحده نقش غالب داشتند و بهشدت متعهد بودند که جهان را مطابق الگوی آمریکایی بازسازی کنند و نظمی لیبرال در سطح جهانی ایجاد نمایند.
اگر به ربع قرن گذشته نگاهی بیندازیم، کاملاً روشن است که آن پیشبینیهای خوشبینانه تقریباً بهطور کامل اشتباه از آب درآمدند. چین بهجای حرکت به سوی دموکراسی، بهمراتب اقتدارگراتر شد و روسیه نیز پس از یک دوره کوتاه از دموکراسی واقعی انتخاباتی، دوباره به سوی خودکامگی بازگشت. در واقع، دموکراسی در سراسر جهان طی نزدیک به دو دهه گذشته حتی در خود ایالات متحده در حال افول مداوم بوده است.
چین، روسیه و ایالات متحده بهنوعی در حال همگراییاند اما این ایالات متحده است که بیشتر به سمت این رژیمهای خودکامه و فاسد میل پیدا کرده نه برعکس. دولت ترامپ در حال گسترش بیمهار قدرت اجرایی است؛ حاکمیت قانون در حال فرسایش است؛ ترامپ درست مانند شی جینپینگ در چین از دانشگاهها، شرکتهای حقوقی و مؤسسات خصوصی امتیازگیری میکند؛ دولت او انتقامجوییهای شخصیاش را علیه هر کسی که مورد خشم و کینه یک رئیسجمهور کوچکمنش و فاقد نظارت قرار گرفته، به اجرا درمیآورد؛ نیروهای فدرال اکنون در پایتخت کشور مستقر میشوند تا با نمایش قدرت، مردم عادی را مرعوب کنند.
جهانیسازی جای خود را به رشد روزافزون سیاستهای حمایتگرایانه داده است. اکنون رهبران غیردموکراتیک در کشورهایی مانند هند، مجارستان و ایالات متحده قدرت را در دست دارند. نهادهای بینالمللی مانند سازمان ملل، سازمان تجارت جهانی، سازمان جهانی بهداشت، اتحادیه اروپا یا رژیم منع گسترش سلاحهای هستهای، نسبت به سی سال پیش تضعیف شدهاند و نفوذ و کاراییشان کاهش یافته است.
بهطور خلاصه، خوشبینی لیبرالی که مبنای سیاست خارجی ایالات متحده و اروپا بود، بهطرز فاحشی از واقعیت دور بود. دلایل متعددی برای این تحولات میتوان برشمرد؛ از غرور و خودبزرگبینی آمریکایی گرفته تا تأثیرات مخرب جنگهای بیپایان، پیامدهای سمی رسانههای اجتماعی، رشد اقتصادی چین، بحران مالی سال ۲۰۰۸، فقدان پاسخگویی در میان نخبگان، افزایش نابرابری و مواردی دیگر.
اما در کنار همه این عوامل، نیروهای عمیقتری نیز در کار بودند که مسیر سیاست را در کشورهای مختلف از جمله در ایالات متحده به سمت غیرلیبرالی شدن سوق دادند. نخ تسبیح مشترک تمام این نیروهای عمیقتر، ترس از آیندهای نامعلوم است.
کافیست نگاهی بیندازیم به فهرست دغدغههای افرادی که جزو ثروتمندان و صاحبان امتیاز نیستند.
اولین مورد، افزایش ناامنی اقتصادی است؛ خواه ناشی از رشد نابرابری، افزایش فساد و رانتخواری، تأثیر فناوریهایی مانند هوش مصنوعی و رباتیک بر بازار کار، بیکاری جوانان در بسیاری از کشورها (حتی در برخی رشتههای علوم و مهندسی)، عقبماندگی بهرهوری در برخی از اقتصادهای بزرگ، پیر شدن جمعیت، رئیسجمهوری در ایالات متحده که نه از تجارت بینالمللی سر در میآورد و نه از اقتصاد کلان، یا آغاز موج دیگری از مقرراتزدایی بیمهابای بازارهای مالی (که معلوم نیست چه فاجعهای در پی خواهد داشت) و یا بورس که نشانههای واضحی از یک حباب اقتصادی دارد.
مورد دوم، تغییرات اقلیمی است؛ پدیدهای که آثار آن روزبهروز آشکارتر، تقریباً بهطور کامل زیانبار و پرهزینه و بهاحتمال زیاد رو به وخامت است. ترامپ و دنیای طرفداران «آمریکا را دوباره عظمت ببخشیم» ممکن است آن را انکار کنند و حتی با اقدامات خود عمداً مشکل را بدتر کنند، اما قوانین فیزیک و شیمی نه پستهای شبکههای اجتماعی را میخوانند و نه بیننده فاکس نیوز هستند. در عوض، بیشتر مردم عادی میدانند که آیندهای گرمتر، پر بادتر، پربارانتر و خطرناکتر در پیش داریم.
جوانان در سراسر جهان کاملاً درک کردهاند که با مشکلی بزرگ روبرو هستیم و این یکی از دلایلی است که باعث شده برخی از آنها نسبت به بچهدار شدن تردید داشته باشند.
مورد بعدی، بازگشت رقابت میان قدرتهای بزرگ است. دوران تکقطبی به پایان رسیده است؛ چین، روسیه، ایالات متحده (و چند کشور دیگر) در تقابل با یکدیگر قرار دارند، مسابقه تسلیحاتی جدیدی آغاز شده و نقاط تنشزا و اصطکاکآمیز فراوانی وجود دارند که ممکن است در آنها درگیری مستقیم رخ دهد.
جنگ جهانی سوم حتمی نیست، اما خطر وقوع آن در حال افزایش است. کشورهای بیشتری احتمالاً به دنبال دستیابی به سلاح هستهای خواهند رفت که شاید در بلندمدت موجب ثبات شود، اما در کوتاهمدت انگیزههای قوی برای جنگ پیشگیرانه ایجاد میکند و این یعنی یک دلیل دیگر برای افزایش ترس و نگرانی.
نباید تروریسم را هم فراموش کنیم. البته باید اذعان کرد که خطر واقعیای که بیشتر مردم از ناحیه تروریسم با آن مواجهاند، همواره بزرگنمایی شده است (یا در برخی موارد، عامدانه برای اهداف سیاسی اغراقآمیز نشان داده شده)، اما همچنان در برخی مناطق جهان مشکلی جدی محسوب میشود و ترس از اقدامات خشونتآمیز سیاسی تصادفی و غیرقابلپیشبینی، همچنان سایهای سنگین بر درک عمومی مردم انداخته است.
مسئلهی دیگر، مهاجرت و پناهجویان است و ترسی که از سرازیر شدن جمعیتهای خارجی به کشورهای مختلف وجود دارد. ترسی که تصور میکند این روند میتواند به نابودی فرهنگی آن کشورها منجر شود. این همان ترسی است که پشت نظریههای توطئهآمیزی مانند “تئوری جایگزینی بزرگ” قرار دارد؛ تئوریای که یکی از ارکان اصلی جنبش ناسیونالیسم سفیدپوستان است.
حتی کشورهایی که بهشدت با پدیدهی سالخوردگی جمعیت روبهرو هستند و بهشدت به نیروی انسانی نیاز دارند، همچنان نسبت به این مسئله حساس هستند. حتی جوامعی مانند ایالات متحده که بهعنوان نمونههایی از فرهنگهای چندقومیتی و مهاجرپذیر شناخته میشوند اکنون در حال برپا کردن دیوارها و اخراج ساکنان مولد خود هستند. بهجای آنکه جهان بهسوی نوعی جهانیشدن مبتنی بر مدارا و جهانوطنی حرکت کند، ترس از «دیگری» واکنشی شدید و فراگیر در سراسر جهان ایجاد کرده است.
اما صبر کنید، ماجرا هنوز تمام نشدهاست؛ مگر آنکه بتوانید یک ایمونولوژیست شخصی استخدام کنید یا یک جزیرهی خصوصی برای پناه بردن داشته باشید وگرنه احتمالاً نگران همهگیری بعدی هم هستید. ما در دهههای اخیر از چندین همهگیری عبور کردهایم و دیر یا زود یک همهگیری بزرگ دیگر نیز اتفاق خواهد افتاد.
در نهایت، نباید تمام آن تهدیدهای جعلی و ساختگی را هم که مرتباً از آنها میشنویم، نادیده گرفت: افراد ترنس، کتابهای موجود در کتابخانهها، واکسنهای نجاتبخش، یا جرم و جنایت در واشنگتن دیسی و سایر شهرهای تحت کنترل دموکراتها. حتی زمانی که این تهدیدها کاملاً خیالی یا بهشدت اغراقشده هستند، باز هم به این حس فراگیر دامن میزنند که جهان پر از خطراتی است که نظامهای دموکراتیک توان مقابله با آنها را ندارند و مردم واقعاً به یک دیکتاتور نیاز دارند… چون معلوم است که تکیه بر مردان قدرتمند، در سایر کشورها چه نتایج درخشانی به بار آورده است.
وقتی ترس فرمانروایی میکند
متأسفانه زمانی که مردم در هراس به سر میبرند، میل شدیدی به قدرت مطلق و اقتدارطلبانه پیدا میکنند؛ قدرتی که قبل از هر چیز امنیت را برایشان تضمین کند. بعد از حملات ۱۱ سپتامبر توسط القاعده، آمریکاییها تقریباً هیچ مقاومتی در برابر «قانون میهنپرستی» گسترش نظارتهای داخلی، یا حتی اشغال کشورهایی که ربطی به آن حملات نداشتند، از خود نشان ندادند.
وقتی ترس به اندازه کافی در دلها جا میگیرد، مردم منتظر نمیمانند تا ببینند واقعیتها دقیقاً چه هستند یا بهترین واکنش کدام است؛ آنها فقط کسی را میخواهند که کنترل اوضاع را بهدست بگیرد و “کاری بکند”؛ هر کاری، به هر قیمتی.
در حالت ایدهآل، این شرایط باید موجب شود که رأیدهندگان، رهبرانی شایسته و کارآمد را انتخاب کنند؛ افرادی که شبانهروز برای یافتن راهحلهایی مؤثر در برابر مجموعهای از مشکلات پیچیدهای که پیشتر شرح داده شد، تلاش کنند.
اما ترس بهراحتی میتواند مردم را در دام وعدههای فریبنده دیکتاتورهای بالقوهای بیندازد که مهارت فوقالعادهای در نمایش ظاهری از قدرت و کاردانی دارند؛ حتی اگر این تصویر هیچ نسبتی با واقعیت نداشته باشد. دیکتاتورهای جاهطلب این واقعیت را بهخوبی میدانند و به همین دلیل است که آنها نگرانیهای واقعی را بزرگنمایی میکنند یا بحرانهای ساختگی میسازند تا تلاش خود برای تمرکز قدرت را توجیه کنند و حواس مردم را از پیامدهای واقعی اقداماتشان پرت نمایند.
فرانکلین روزولت در نخستین مراسم تحلیف خود جمله معروفی گفت: «تنها چیزی که باید از آن بترسیم، خود ترس است.» اما این حرف، کاملاً دقیق نیست. چراکه مشکلات واقعی وجود دارند که باید بیدرنگ با آنها مواجه شد و نگرانی در مورد آنها طبیعی و منطقی است.
اما آنچه نباید بگذاریم اتفاق بیفتد این است که ترس جامعه را فلج کند یا قدرت قضاوت را تیره و تار نماید. بزرگترین خطری که با آن مواجهیم، این است که در نتیجه هراس از آینده، فریب رهبرانی را بخوریم که تمام نشانهها حکایت از آن دارد که آنها فقط اوضاع را بدتر خواهند کرد؛ رهبرانی که تشنگی آنها برای قدرت شخصی میتواند رؤیای لیبرال جهانی آزادتر را به خاطرهای محو و فراموششده تبدیل کند.
پیشنهاد ویژهسیاسیلینک کوتاه :