ads
xtrim

افکار مشوش مترو‌

رقیه حسینی- به وقت اوج تراکم در مترو. گذر نگاه‌های گوشه چشمی و قر خوردن مردمک آن با ریتم تند پلک‌ها. راهبر مترو کلافه‌تر از کلمات، آنها را با لحنی عاری از اندک حسی تکرار می‌کند. مسافران همچنان که این تذکر‌ها با مغز استخوان‌شان عجین شده باشد، سری تکان می‌دهند.
صدای آهنگ در سرم می‌پیچید که ناگاه ایستاد و ریتم ریل و پچ‌پچ روزمرگی‌های کاری جایش را پر کرد. تلفن همراهم را در دست چرخاند و گفت: «رمزش چی بود؟» لبخندی زدم و موبایل را از دستش قاپیدم. با نگاهی حاکی از پیروزی به من می‌نگریست. در شیطنت و برق چشمانش غرق شدم. پرسید‌: «پول این همه چراغی که تو ایستگاه‌ها روشنه رو کی میده؟» با شنیدن جواب انگار برای پرسش بعدی مشتاق‌تر شد. «دولت این پول رو از کجا میاره؟» بعد از گرفتن جوابش سرخ شد و گفت: «‌پس بعضی وقتا که بدون بلیت از گیت رد میشم، هر بار یه چراغ خاموش میشه؟» از پاسخ دادن به این سوال طفره رفتم و او ذهنش به سمتی دیگر پرواز کرد. «اگه گفتی ما چقدر می‌تونیم تو مریخ زنده بمونیم.‌« ابرو کج کردم و چیزی نگفتم که بی‌معطلی گفت: «معلومه دیگه یک ثانیه!» منتظر عکس‌العمل من نماند و برای سوال بعدی آماده شد. «اولین سیاره بعد از خورشید اسمش چیه؟» تیر، ناهید، زمین‌.‌.‌.‌. «در هر کدام چقدر می‌تونیم زنده بمونیم؟» بعد از پاسخ من به درس جدید جغرافیایی که خوانده بود، رجوعی کرد و با تحسین سری تکان داد. به چشمانم خیره شد. لبخندی کج بر لبانش نقش بست، چشمانش برقی زد و برگ برنده را محکم روی میز کوبید. «در تو چه؟ چه مدت می‌توان زنده ماند؟! سکوت سنگین نگاهم را که دید در آن شلوغی بلند بلند خندید و ورجه وورجه کرد. سقلمه‌ای زد و پیاده شد.
چقدر می‌توان در من زنده ماند؟
بعد از آن دیگر نمی‌دانم چطور و چه زمانی از فکر این سوال و سوالات بعد از آن فارغ شدم.
چندین آدم در من زنده‌اند که با هر دم و باز‌دم هدایتم می‌کنند. چطور می‌توان در این سیاره که آن سرش ناپیداست باقی ماند و گمراه نشد؟ کیست که آواز می‌خواند؟ کیست که نفرت می‌کارد؟ کیست که از عطش عشق به انتظار بارانی نشسته‌؟ از کی چشم به آسمان دوخته و چطور تاکنون باقی مانده؟
چه مدت می‌توان در تو زنده ماند؟!

عمومی
شناسه : 5728
لینک کوتاه :
ads