رنجهای سالمندان گرفتار آلزایمر
بهزاد طهماسبی * مستندی از اکسلون
حوالی بعدازظهر بود که با سراسیمگی خود را به منزل پدری رساندم. پدر سالخوردهام با دیدن من که دو کیلو سیب در دست داشتم با صدایی خسته و رنجور گفت: چرا زحمت کشیدی، ناهار خوردی…؟ منم طبق معمول برای اینکه خیالش راحت شود همان دروغ مصلحتآمیز همیشگی را به زبان آوردم و گفتم بله پدر، تو شرکت با همکارا یه غذای دورهمی زدیم. مادر هم که با چشمانی نیمهبسته و رنگی پریده به من چشم دوخته بود، با لحنی مهربان گفت: خیلی دیر کردی، چشمام به این در خشک شد تا بیای… در جواب گفتم: مادر خیلی ترافیک بود، اگر آمادهای بریم که کلی راه داریم تا مطب دکترت. پدرم که سعی داشت استکان چای مخصوص مرا از لابهلای ظرف و ظروف رو هم ریخته تو کابینت پیدا کند، با بغضی که در گلو داشت، نالهای سرداد و گفت: این مادرت منو گیج کرده، از صبح ده بار پرسیده، بهزاد کی میرسه، برای چی باید بریم دکتر، من که حالم خوبه، منو بیخود اینور اونور نکشونید ….، تو حداقل بهش بگو که وقت دکتر داره و قرصاش تموم شده ..
منم بیدرنگ با لحنی دلسوزانه و آروم به پدرم گفتم، شما باید صبوری کنی، مامان سهوا به دلیل بیماری اینقدر سوالهای تکراری میپرسه، انشاءالله دکتر ببینه شاید داروی موثرتری بهش بده که آرومتر بشه .
پدرم سری تکان داد و گفت: من بهت نگفتم، چند روزه این قرص اصلی که دکترش گفت باید حتما روزی دو تا بخوره تموم شده، با این پای ورم کرده و بدن درد، بیشتر داروخانههای شریعتی زیر و رو کردم، گیر نمیاد، آخرش همون قرص مشابهی که یکی از دوستام برام پیدا کرده، بهش دادم اما میبینی که فایده نداره روزبهروز حالش بدتر میشه، حتی نمیدونه یک ساعت پیش غذا چی خورده !
واقعیت تلخی بود و صابون پیدا کردن داروی آلزایمر مادرم بارها به تنم خورده بود، یا اصلا پیدا نمیشد یا تاریخ گذشته به چند برابر قیمت اصلی میفروختن .
با توصیفی که از رفتارهای عجیب مادرم شنیده بودم و سوالهای تکراری و حرکات ملالآوری که با چشمم دیده بودم، خودمو جمع و جور کردم و با اعتماد به نفسی کاذب گفتم، به یکی از رفقا سپردم گفته یکی از دوستاش از ترکیه آورده، اگر امروز بازم دکتر این دارو تجویز کرد تماس میگیرم و تهیه میکنم، نگران نباش بابا ..
بیماری مادرم حدودا از دو سال پیش شروع شده و با سرعت زیادی در حال پیشروی بود. آلزایمر یا همون زوال عقل بیماری هست که با آغاز دوره سالمندی در بعضی از افراد مسن بروز میکنه و به تدریج عملکرد مغز انسان را مختل میکند. تا اونجایی که من پرسوجو کرده بودم آلزایمر درمان خاصی نداشت و دکتر معالجشم گفته بود این داروها فقط مهارکننده است و صرفا میتونه سرعت پیشرفت بیماری در مغز انسان را کاهش بده اما دارو و درمان موثری تا حالا برای بهبود این قبیل بیماران پیدا نشده است .
با این وجود من از هر فرصتی که برام پیش میاومد از مطالعه آخرین یافتههای علمی گرفته تا نحوه پیشگیری و مراقبت از اینگونه بیماران دریغ نمیکردم .
تو بعضی از خبرها اومده بود در فلان کشور ژن این بیماری را کشف کردن یا قراره بهزودی دارو آلزایمر پس از تایید سازمان بهداشت جهانی در دسترس همگان قرار گیرد .
اما این خبرها فقط در حد خبر خوش بود و میدیدم که حال عمومی و جسمی مادرم روزبهروز وخیمتر میشود .
پیش خودم میگفتم در حالی که تنها داروی متعارف و شناخته شده آلزایمر که سالهاست در دنیا مصرف میشه تو مملکت ما نایاب و کمیاب است چطور میشه به اخبار این مدلی برای مداوای مادرم دلخوش کرد! مصداق همون بزک نمیر معروف ..
دقایقی بعد در حالی که دستان رنجور و نحیف مادرم را در دست داشتم با احتیاط از درب خانه خارج و سوار ماشین شدیم. مادرم در مسیر مطب دکتر چند تا سوال اشتباه از من کرد که با پاسخهای تکراری و گاهی هم با خندههای عصبی من مواجه شد .
در طول مسیر پیش خودم خداخدا میکردم که دکتر امروز حرف جدیدی بزنه یا داروی بهتر و متفاوتی تجویز کنه که هم حال مادرم بهتر بشه و هم کمیاب نباشه. ساعتی بعد من و مادرم تو مطب دکتر بودیم .
طبق معمول برای سنجش وضعیت حافظه مادر، شروع کرد به طرح سوالهای آسان تا کمی دشوار. از اینکه حاج خانوم الان تو چه فصلی هستیم در چه ماهی از سال بگیر تا سوال از اینکه الان رییسجمهورمون کیه؟ مادرم هم با تاخیر فراوان و کلی فکر کردن به همه سوالات فنی آقای دکتر جز طرز تهیه خورش قیمه پاسخهای غلط داد. دکتر هم که با شنیدن جوابهای درهم و برهم مادرم کمکم برافروخته شده بود، توی برگه پزشکی مادرم شروع کرد به یادداشت کردن و وقتی دید اوضاع خرابتر از این حرفهاست رو به من کرد و گفت: مگه مادر قرصاشو نمیخوره؟ منم با صداقت تمام گفتم، آقای دکتر تمام اون داروهای تجویزی شمارو مصرف کرده منتهی یه چند روزیست که اون قرص اصلی شما «اکسلون» تمام شده و متاسفانه هر چی من و بابا تلاش کردیم نتونستیم تهیه کنیم، نایابه آقای دکتر، اگر صلاح است قرص مشابه ایرانیش … دکتر قبل از اینکه جمله من منعقد بشه پرید وسط حرف من و گفت: یعنی چی پیدا نمیشه، داروی اصلی مادر شما همین قرص «اکسلونه» و بس، قرص مشابه ایرانیش تاثیری رو حافظه بیمار آلزایمری نداره .. و با نگاهی از بالای عینکی که به چشم داشت به من گفت: داروخانه «ریواستیگمین» به شما داده به جای «اکسلون»؟؟ در جواب دکتر سری تکان دادم و گفتم به ناچار مجبور شدم در نبود قرص اصلی این قرص بگیرم .
بلافاصله دکتر از رو صندلی بلند شد و در حالی که زیر لب با خودش زمزمه میکرد رفت به سمت مادرم و شروع کرد به معاینه و سنجش فشار خون و با لحنی جدی گفت: اگر قراره اوضاع حافظه و رفتاری مادرت بهتر بشه و جلوی پیشرفت بیماری گرفته بشه باید همون قرصی که من تجویز کردم بهش بدی، روزی سه عدد اکسلون ۱/۵ میلی، اما اگر داروهای دیگهاش «ممانتین» یا «دپاکین» ارجیش نبود موردی نداره مشابه ایرانیشو بهش بده ولی قرص اصلی مادر شما «اکسلونه» …
منم با تایید سر و گفتن چشم حتما، سعی کردم هر گونه شائبه کمکاری یا طفره رفتنو از ذهن مبارک دکتر پاک کنم .
در حال خارج شدن از اتاق دکتر بودیم که یک دفعه گفت: از منشی من لیست چند تا داروخانه هست بگیر، اونها معمولا این قرص را دارند یا سفارش بدی میارن، یه کم قیمتش بالاست ولی ارزششو داره ..
بیدرنگ تشکر کردم و با لیست آدرس چند تا داروخانه از مطب دکتر زدیم بیرون .
برای من مسجل شده بود که باید حتما قرص تجویزی مادرم از زیر سنگم شده پیدا کنم، پس همینطور که در حال حرکت به طرف آدرس داروخانههای پیشنهادی بودم، چند تا زنگ به دوست و آشنا زدم و ازشون خواهش کردم به صورت اورژانسی هم شده این قرص برای من پیدا کنند .
کمکم هوا رو به تاریکی میرفت و خستگی ناشی از ترافیک عصرگاهی خیابانهای تهران، در چهره مادرم کاملا مشخص بود. تقریبا به جز یکی از داروخانههای پیشنهادی دکتر، به همه اونها سرزده بودم ولی از قرص نه اثری بود و نه خبری .
یادمه که در یکی از همین داروخانهها آقای دکتری از سر دلسوزی که انگاری چهره خسته و مستاصل من به دلش نشسته لبخندی بهم انداخت و گفت یک دقیقه صبر کن و رفت پشت داروخانه و در حالی که سعی میکردکسی متوجه نشه بسته قرصی تو نایلون سفید رنگ بهم داد و گفت این مشابه همون قرصیه که دنبالشی، ولی اینم کمیاب شده، مواد اولیهاش از خارج میاد به دلیل تحریمها خط تولیدش مدتیه خوابیده اما کم و بیش پیدا میشه، فعلا اینو ببر تا قرص اصلی هفته دیگه برسه … نگاهی به داخل نایلون انداختم و دیدم همون قرصی هست که دکتر گفته بود به درد مادرت نمیخوره … ریواستیگمین ۴/۵ میلی زیر لب تشکر کردم و با لبخندی مصنوعی بسته قرص «ریواستیگمین» برگردوندم به دکتر و گفتم، از محبت شما ممنونم، از این قرص در منزل دارم، متاسفانه به حال بیمار من سازگار نیست.
از داروخانه زدم بیرون و به سرعت به سمت ماشین حرکت کردم. دلشوره مادرم رو داشتم. چون به خوبی نمیتونست راه بره بهتر دیدم که خودم تنها برم و او را در ماشین با درهای بسته تنها بگذارم .
وقتی رسیدم مادرم در حالتی کاملا خسته و کلافه به اطراف نگاه میکرد، کمکم بیقرار شده بود و توان تحمل این ترافیک و ازدحام نداشت.
حوالی چهارراه جهان کودک توی ازدحام نفسگیر خودروها گیر کرده بودیم، یک خودرو پلیس هم با نور گردون آبی و قرمز بغل به بغل ماشین من جلو میرفت. تلاش افسر پلیس برای باز کردن مسیر با عتاب و خطابهای که از بلندگو میکرد تقریبا بیفایده بود و فقط مادر بدحال منو عصبیتر کرده بود. دقایقی بعد در حالی که توی ترافیک در کنار ماشین پلیس متوقف بودیم، موبایلم زنگ خورد، نگاهی کردم به گوشی و دیدم یکی از همان دوستانیست که قرصهای مادرم رو سفارش داده بودم .
از ترس جریمه جرات نکردم گوشی بالا بیارم، زدم رو بلندگوی موبایل و گفتم میرزایی جان خوبی داداش، یه چند ثانیه به من وقت بده، من کنار آقاپلیسم و بلافاصله راهنما زدم و از منتهیالیه مسیر وارد یک کوچه بنبست شدم و در مقابل پارکینگ یک ساختمان لوکس توقف کردم. گوشی چسبوندم به گوشم و گفتم خوشخبر باشی میرزایی چه خبر ؟ اونم با حرارت زیاد شروع کرد به تعریف کردن ماجرای تهیه قرص و اینکه به چند نفر رو زده تا قرصها به دستش رسیده .
منم تشکر کردم و گفتم خدا خیرت بده میرزایی جان، جبران کنیم داداش، حالازحمت بکش با پیک موتوری برام بفرست .
پیش خودم فکر کردم اگر آدرس منزل پدری رو بدم شاید دیرتر برسه، یا حتی زودتر و از همه مهمتر تا از نواب برسه به آدرس منزل پدری کلی هم پول پیک باید بدم و بهتره همینجا که هستم منتظر بشم و بسان فاتحی سرافراز با قرصهای در دست وارد منزل پدر شوم .
اون بنده خدا هم قبول کرد و گفت همونجا که هستی باش با پیک موتوری سه سوت به دستت میرسونم .
کمکم کوچه خلوت شد و خیلیها آمدند سراغ ماشینهاشون و زدن به دل ترافیک شهر.
مادرم که واقعا تو ترافیک سنگین یک نیمروز حسابی خسته و کلافه شده بود، با چشمانی نیمهباز گفت: نمیریم خونه؟
در جواب گفتم چرا مادر چند دقیقه صبر کن من اینجا با کسی قرار دارم بعدش میریم .
از ماشین پیاده شدم و بعد از یه کش و قوس به کمرخشک شدهام، به درب ماشین تکیه دادم .
کوچه تقریبا تاریک بود و به جز یکی از چراغای وسط کوچه که سوسو میزد و یکی دو تا چراغ جلوی ورودی ساختمانها، جایی معلوم نبود. نیم ساعتی بود که از تلفن میرزایی که قرار بود پیک بگیره و قرصهای مادرم رو برسونه گذشته بود. همانطور که به خیابان اصلی نگاه میکردم، یک موتوری وارد کوچه شد و من به ظن اینکه پیک داروها رسید کمی از ماشین فاصله گرفتم .
موتوری با حالتی مرموز سرعتش رو کم کرد و یه دوری دور خودش زد و با چند تا بوق ممتد توقف کرد .
تقریبا مطمئن شدم که پیک خودمه و داروهارو اورده، قدمهامو تندتر کردم و به طرفش راه افتادم .
چند قدم مانده بود برسم بهش که یک دفعه، پسر نسبتا جوانی از لای شمشادها بیرون پرید و با ادبیات جاهلانهای گفت: چه خبره محلو گذاشتی رو سرت … بوق بوق بوق…
راکب موتور وقتی متوجه پسر شد با صدای بلندی یک فحش عامیانه و البته کمی تا قسمتی رکیک بر زبان اورد و در ادامه گفت: تو لنگ جنسی من باید معطل بشم اینجا موفنگی زیرپل خواب…
اینجا بود که فهمیدم این موتوری پیک مورد نظر من که نیست هیچ بلکه ایشون همان پخشکننده مواد مخدر یا ساقی معروف هستند.
در کمتر از یک دقیقه بدهبستان این دو نفر تمام شد و موتوری به سرعت از کوچه خارج شد و پسر جوان هم از همان راه شمشادهای کنار کوچه برگشت و رفت. با یک عقبگرد سریع خودمو به ماشین رسوندم و همینجور که با موبایلم ور میرفتم به انتظار پیک موتوری به ماشینم تکیه دادم .
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که خودرویی با صدای بلند موزیک وارد کوچه شد و درست در چند متری جلوی ماشین من توقف کرد. صدای موزیک قطع شد و نور موبایلش که داشت شماره میگرفت افتاد روی صورتش. یکیدو دقیقهای طول کشید و مرد نسبتا چاقی با شلوارک زردی از داخل ساختمان مجاور بیرون اومد. داشت به سمت من میاومد که با دو تا بوق خودروی جلوی من، مسیرشو عوض کرد و رفت به سمت ماشین.
راننده به سرعت از ماشین پیاده شد و درب عقبو باز کرد و دو تا بطری گذاشت تو یک کیسه نایلونی و به مرد شلوارکپوش داد و گفت، با خیال راحت بخور اصله اصله…
بعد از رد و بدل شدن یک گپ دوستانه، مرد شلوارکپوش نگاهی به محتویات کیسه نایلونی انداخت و با موبایلش همونجا مبلغی را به حساب راننده واریز کرد .
راننده بلافاصله در جواب تعارف مرد نشست تو ماشین و گفت قربون آقا، ممنون، باید چند جا دیگهام برم مشتری دارم، چشم به راهند، هر چی خواستی بهم زنگ بزن و به سرعت ماشینو سر و ته کرد و رفت .
یک ساعتی از حضور من در کوچه میگذشت و در این مدت ناخواسته نظارهگر خرید و فروش بیدغدغه و اسان موامخدر و مشروبات الکلی بودم .
دوباره شماره رفیقمو گرفتم و گفتم پس کجا موند این پیک موتوری یک ساعت من اینجا تو کوچه با مادر مریضم معطلیم؟
در جوابم، اونم با یه قسم غلیظ حرف منو قطع کرد و گفت: چهارشنبه شبه خیابونها شلوغه، شمارشو بهت میدم خودت زنگ بزن ولی مطمئنم که الانها میرسه دیگه. با یک تشکر سرد موبایلو قطع کردم و مشغول گرفتن شماره پیک موتوری شدم که دیدم یک موتور وارد کوچه شد و جلوی پای من ترمز کرد .
کنار من ایستاد، سلام کرد و گفت: ببخشید دیر شد داداش، خیلی ترافیک بدی بود .
همه جا قفله… همیشه شبهای چهارشنبه همینطوره ..
قدری مکث کردم و گفتم شما پیک دارو هستید دیگه از طرف آقای میرزایی یا پیک چیزای دیگه؟
لبخند معناداری زد و گفت نه پیک شادی هستم از طرف عمو حسن و زد زیر خنده…
من که شوکه شده بودم یک بار دیگه پرسیدم مگه از نواب نیومدی از طرف میرزایی؟
در همین حال راکب موتور زیپ کاپشن مشکیای که به تن داشت رو پایین کشید و دستشو داخل لباسش کرد و یک پاکت نایلونی کوچک دراورد و داد دست منو گفت: داداش چه ذهن خرابی داری، فیلم زیاد نبین، اینم صورتحساب داروهات، با خودش حساب کن اما کرایه من جداست .
پاکتو باز کردم و با دیدن دو بسته قرص «(اکسلون» و رویت تاریخ انقضاء دارو، از راکب موتور عذرخواهی کردم و کرایه مسیر فیالمجلس نقدی دادم و سوار ماشین شدم.
تو مسیر خانه پدری، ماجراهای کوچه ذهنمو درگیر کرده بود. تو شهری زندگی میکنیم که در اندک زمانی هر آنچه به حکم شرع و قانون ممنوع است با یک تماس تلفنی در دسترس است. اما در همین شهر برای خرید دو ورق قرص که داروی آرامبخش و التیامدهنده یک بیمار بدحال آلزایمریست، ساعتها و بلکه روزها باید با مشقت فراوان یکییکی به خیابانها و داروخانههای شهر سر بزنی، آخر سر هم دست از پا درازتر تو کوچه منتظر باشی تا از اونطرف شهر یکی به دادت برسه و داروی مورد نظرت را با سفارش و پارتیبازی به چند برابر قیمت اصلی به دستت برسونه .
چطور میتوان پذیرفت که عوامل باندهای قاچاق مواد مخدر و انواع کالاها و نوشیدنیهای ممنوعه، در هر ساعت شبانهروز به سرعت بتوانند مطالبات مشتریان خود را برآورده کنند اما دستگاه عریض و طویل بهداشت و درمان کشور با کلی مدیر و کارمند و بودجههای آنچنانی نتواند مایحتاج دارویی بیماران نیازمند را در چرخهای درست تامین و توزیع کند !
قرص «اکسلون» ساخت همسایه غربی کشور ما (ترکیه) است و طبق شنیدهها فعلا راههای قانونی واردات آن مسدود است اما به میمنت صدها گردشگری که هر روز راهی استانبول و آنتالیا و… میشوند، این قرص در بعضی داروخانههای بالاشهر و همچنین در چمدان مسافران کاربلد ترکیهای از بستهای ۶۰۰ هزار تومان تا بیش از یک میلیون تومان خرید و فروش میشود. بر اساس آمارهای منتشرشده شمار بیماران آلزایمر یا زوال عقل در جهان به ۵۰ میلیون نفر میرسد و در ایران تاکنون بیش از ۷۰۰ هزار نفر مبتلا شناسایی شدهاند. بررسیها نشان میدهد در سالهای اخیر این بیماری در کشور ما شتاب بیشتری گرفته به گونهای که هر هفت دقیقه یک نفر به جمعیت مبتلایان آلزایمر در ایران اضافه میشود. با این توصیف باید در ۳۰ سال آینده منتظر چالشی بزرگ در میان گروه سنی سالمندان باشیم .
اما سخن آخر اینکه، نگهداری و مراقبت جسمانی و روانی از بیماران آلزایمری کار بسیار دشوار و پرهزینهای است و این گروه از سالمندان گرفتار در دام آلزایمر اگر تحت حمایت سازمانهای درمانی و بیمهگر قرار نگیرند، با سختیها و آلام بیشتری دست به گریبان خواهند بود .
در سطور بالا آنچه تحت عنوان «مستندی از اکسلون» آمده کاملا منطبق با واقعیات و مشاهدات عینی نویسنده است .
* فعال رسانهای
اخبار برگزیدهیادداشت
لینک کوتاه :