حمله محمود افغان به اصفهان
محمد بلوری * خلاصهای از گذشته داستان: در زمان شاهسلطان حسین صفوی، دختری به نام زبیدهبیگم از یک خانواده ثروتمند گرجی در اصفهان، نیمهشب توسط یک جنگجوی قزلباش ربوده شد اما پهلوان حیدر درنیمه راه در برخورد با سوار قزلباش او را کشت و زبیده را به خانهشان رساند.
***
ماهسلطان دایه زبیدهبیگم که از ربوده شدن این دختر آرام و قرار نداشت با رسیدن زبیده به خانه، او را در آغوش گرفت و با اشک شوق که از چشمانش میجوشید، صورت دختر را غرق بوسه کرد و پرسید:
– عزیزکم، دلبندم، از ربوده شدن تو آرام و قرار نداشتم، چگونه توانستی از دست حرامیها نجات پیدا کنی؟
زبیده آنچه را که بر سرش آمده بود برای دایهاش تعریف کرد و گفت:
– آه ننهسلطان، اگر آن جوان دلار، من را از چنگ قزلباش بیرحم نجات نمیداد، نمیدانم چه بر سرم میآمد. گریه نکن ننهجان، هرچه که بود گذشت.
ماهسلطان بازوی زبیده را گرفته بود و به اتاقش میبرد، پرسید:
– به چه میاندیشی دختر نازنینم؟
زبیده با تاسف آهی کشید و گفت: کاش نام آن جوان دلار را میپرسیدم. نمیدانی ننهسلطان، چگونه با دلاوری، آن قزلباش تیغ به دست را با یک ضربه بر خاک و خون کشاند. خواجهای هم که همراه قزلباش بود از ترس پا به فرار گذاشت. بعد آن جوان رشید من را بر ترک اسبش نشاند و به خانهمان رساند. چه قامت بلند و رشیدی داشت؛ با آن بازوهای بلند، شانههای پهن، به پهلوانان قصههایی میمانست که تو برایم نقل میکردی. صورت نجیبش را فراموش نخواهم کرد.
ماهسلطان با نگاهی شوخ و سرزنشبار اما مهربان به صورت شرمگین زبیده نگاه کرد و گفت: دخترم به شیدایی سخن میگویی! درباره هیچ جوانی اینچنین نمیگفتی.
زبیده از شرمساری، کرکهای طلایی گونههایش درخشید، سر به زیر انداخت و دستمال حریری را که در مشتش میفشرد بر روی خراشی در زیر موهای افشان بر روی صورتش کشید و دایه با دیدن زخم خراش به هراس افتاد:
– وای دخترکم آرامجانم میبینم زخمی برداشتهای؟ بگذار مرهمی بیاورم.
زبیده گفت: نگران نباش ننهسلطان فقط یک خراش سطحی است.
و دستمال حریری را که در مشتش میفشرد، به نرمی بر روی خراش کشید.
ماهسلطان گفت: هرچه باشد میترسم چرک کند، عزیزکم باید مرهم بر رویش بگذارم.
رفت از صندوقچه کوچکی که روکشی از مخمل سبز داشت، قوطی مرهم را آورد و زبیده را به کف اتاق نشاند. مقابلش زانو زد و سرگرم مالیدن معجونی به روی خراش صورت دختر بود که نگاهش به دستمال حریر در دست زبیدهبیگم افتاد و به نوشته زرددوزی شدهیی به روی آن خیره ماند. رو کرد به زبیده و پرسید: روی این دستمال چه نامی را زردوزی کردهاند، زبیدهجان؟
زبیده با تعجب به گوشه دستمال زل زد که نوشته بود: پهلوان حیدر! و از شرم لباش را زیر دندان فشرد و با دستپاچگی گفت:
– آه این دستمال را آن جوان دلاور به من داد که خون زخم صورتم را پاک کنم اما فراموش کردم که به او پس بدهم.
ماهسلطان با هیجان روی زانوهایش جابهجا شد و با نگاه به صورت دختر گفت: پس آن جوان رشیدی که نجاتت داده پهلوان شهر بوده. پهلوان حیدر زبیده نازکم؛ پهلوان پایتخت را شناختی دخترم؟ دلاوری که به جوانمردی شهرهی شهر است.
زبیده گفت: وای ننهجان من تا امشب هرگز چهرهاش را ندیده بودم پس از کجا میفهمیدم که نجاتدهندهام پهلوان شهر است؟
در چشمهای سبز دختر رویای خیالانگیزی نقش بست و احساس کرد تناش داغ شده و شقیقههایش گر گرفته است. برای رهایی از سرخی شرم که بر گونههایش نشسته بود گفت: حتما این دستمال حریر را نامزد پهلوان برایش زردوزی کرده.
ماهسلطان نگاهی کاونده به صورت زبیده کرد و با شوخطبعی گفت: نکنه برای دختری که نمیشناسی حسادت داری؟ و یا شاید پهلوان به عمد دستمال را به دستت داده که او را بشناسی؟
زبیده با آزردگی نازآلودی گفت: من هیچ فکری دربارهاش نمیکنم ننهجان! ماهسلطان با کنجکاوی به صورت دختر خیره نگاه کرد و از چشمانش در تنگی قاب پلکها سایه اندیشهیی گذشت؛ دستش را بر گردن زبیده انداخت و دست نوازش به تاب موهای بلند او کشید و پرسید:
– ببینم، نمیخواهی از پهلوان به خاطر نجاتت، سپاسگزاری کنیم؟ میخواهی من برای قدرشناسی از او به دیدنش بروم؟ زبیده واهمهکنان از حیرت ابروهایش را بالا کشید و گفت:
– وای دایهجان چگونه؟
ماهسلطان با نگاهی شوخ، شانههایش را به نشانی آسانی کار، بالا کشید و گفت:
– سهل است دخترم. یکی از کنیرانمان را میفرستیم که هدیهای برای پهلوان ببرد؛ از او دعوت میکنیم به دیدارمان بیاید. تا پدرت از سفر برنگشته، میتوانیم ترتیب این دیدار را بدهیم!
زبیده از هیجانی که داشت، اضطراب بر جانش نشست و قلبش ضربان تندی گرفت، پرسید:
– آه… ممکن است ننهجان؟ اما از روزی که مریمبیگم، عمهجان شاهسلطان حسین من را برای وصلت با شاه نشان کرده، غلامان کاخ شاهی پنهان و آشکار ما را زیر نظر دارند، رفت و آمدمان را در تمام روز تعقیب میکنند.
ماهسلطان گفت: تو نگران نباش عزیزکم. من خودم به پهلوان خبر میدهم و سفارش میکنم در لباس و چهره مبدل، از در پشتی وارد باغ شود و در آلاچیق گل سرخ به دیدن ما بیاید. آن روز سفارش میکنم کنیز مورد اعتمادت از پهلوان پذیرایی کند و دو کنیز دیگر را قدغن میکنیم پایشان را به باغ بگذارند. حالا باید بخوابی عزیزم. حادثه امشب روح و جان تو را آزرده کرده!
زبیده آن شب با رویای شیرین به خواب رفت.
* روزنامهنگار پیشکوست
ادامه دارد…
اخبار برگزیدهیادداشتلینک کوتاه :