ماجرای حمله محمود افغان به اصفهان
محمد بلوری * از گذشته داستان: قرار شده بود، شاه سلطان حسین آخرین پادشاه صفوی با یک دختر گرجی بهنام زبیده ازدواج کند؛ این دختر را نیمه شبی از خانهاش ربودند اما پهلوان حیدر این دختر را از چنک ربایندگان نجات داد و به خانهشان برگرداند…
***
زبیده خاتون پای اتاق پنجروی نشسته بود و در انتظاری پرتشویش، چشم به در پنهان باغ خانه شان داشت؛ باغ در نسیم غروب، پر از خشخش برگهای درختان صنوبر بود و از لای پرده حریر که در چنگ باد پیچ و تاب میخورد عطر دلاویز گلهای شببو و محبوبه شب در فضای اتاق میپیچید.
با نزدیک شدن لحظه دیدار با پهلوان حیدر، تپشهای قلب زبیده ضرباهنگ تندتری میگرفت و نفس در سینهاش از شوق و اضطراب تنگی میکرد. دایهاش ماه سلطان وارد اتاق شد و با دیدن زبیده در پیراهنی سبز و بلند همچون ستایشگری در برابر او زانو زد و با بازوان گشوده گفت:
– آه دخترم چه زیبا شدهای!
ماهسلطان با یادآوری خاطرات گذشته سایه غمی از نگاه خیالپردازش گذشت و با چهرهای افسرده لبهایش لرزش خفیفی پیدا کرد و ادامه داد: ماهروی من، دلبندم، این زیبایی سحرانگیزت را که تماشا میکنم، این قامت بلند و چشمان سبز افسونگرت من را به یاد مادر مرحومت میاندازد؛ انگار خود اوست که در برابرم نشسته است!
زبیده از شرمساری لبخندی زد و گفت: دایه جان چه زیبا حرف میزنی؛ از قصههای هزار و یک شب که برایم میخواندی شیرینتر است.
زبیده خم شد صورت خیس از اشک دایه را بوسید و پرسید:
– چرا گریه میکنی دایهجان؟
ماهسلطان گوشه چارقدش را به چشمان رخشان و پر از اشکش کشید و با بغضی در گلو گفت:
– به یاد مادرت افتادم زبیدهجان! چه شباهت عجیبی به آن خدابیامرز داری؛ خیال میکنم آن فرشته مهربان در برابرم ایستاده است با همان چشمهای سبز که مانند دو تکه زمرد میدرخشید با آن پیشانی بلند و کمرموهای سیاه! آه… وقتی از دنیا رفت، به سن و سال تو بود.
زبیده سر به سینه دایهاش فشرد و گفت: دایهجان برایم از مادرم بگو، حقیقت را بگو. تعریف کن چطور از دنیا رفت. میدانم که شما و پدرم راز مرگش را از من پنهان کردهاید. مطمئن هستم مادرم آنطور که شما گفتهاید به مرض حصبه فوت نکرده.
زبیده در برابر ماهسلطان بانو زانو زد و بازوان او را در میان انگشتانش فشرد و ادامه داد: بگویید مادرم با تولد من سر زا رفت. من این راز را از زبان ننهخدیجه خدمتکار خدا بیامرزمان شنیدم که برای یکی از زنها تعریف میکرد.
ماهسلطان خودش را از میان بازوان زبیده رها کرد و به بهانه تماشای باغ به کنار پنجره رفت تا چشمهای لبریز از اشکش را از او پنهان کند.
اما زبیده، پیرزن را از پشتسر در آغوش گرفت و چانهاش را روی شانهی او خواباند و گفت:
– بگو ننهسلطان، تو را به خدا برایم تعریف کن، مادرم چطور از دنیا رفت؟ آیا ننهخدیجه قصهپردازی نمیکرد؟
ماهسلطان با گوشهی چارقد اشکهایش را پاک کرد و با نگاهی خیالانگیز رو به باغ گفت: نیمههای شب بود که درد زایمانش شروع شد. آقا یکی از خدمتکارها را همراهم کرد تا پی قابله برویم. وقتی قابله از راه رسید مادر خدابیامرزت چنان درد میکشید که دل آدم به حالش کباب میشد. پیرزن قابله هرچه کلنجار رفت کاری از دستش برنیامد؛ گفت:بچه در شکمش سر و ته شده. بعد خسته و درمانده کنار کشید تا خدا چه بخواهد. خلاصه کنم وقت سحر بود که تو به دنیا آمدی و مادر خدا بیامرزت آخرین نفسهایش را کشید. از یک طرف داغ آن عزیز به دلمان نشسته بود و از طرف دیگر نگران بودیم که چه کسی به تو شیر بدهد. در میان کنیزان و ندیمه زنی نبود که سینه پرشیری داشته باشد. تو را بردیم به خانه همسایهها اما به بغل هر زنی که سپردیم، حاضر نشدی سینهاش را به دهان بگیری. مانده بودیم که چه کنیم. به آقا گفتم بدهیدش به من آقا، من شیرش میدهم. آقا تعجب کرد و گفت:
– تو شیرت کجا بود ماهسلطان؟ گفتم توکل کن به خدا آقا. بچه را بدهید به من وگرنه از گرسنگی و گریه تلف میشود. یکسال پیش، دختر شیرخوارهام به مرض حصبه از دنیا رفته بود. شیرم خشک شده بود. تو را با قنداقهات به بغل گرفتم، رفتم به اتاقخلوت، دو رکعت نماز خواندم و با اشک و زاری به درگاه خدا استغاثه کردم. گفتم خدایا کمک کن، هنوز هر وقت به یاد آن روز میافتم موهای تنم سیخ میشود. سرنماز نیمه بیهوش افتاده بودم که در یک خلسه حس کردم سینههایم رگ به رگ میشود چنان رخوتی به جانم افتاده بود که حال خودم را نمیفهمیدم. با گریههای تو چشم باز کردم و بغلت کردم. یک دفعه متوجه شدم که با چه اشتیاقی سینهام را میمکی و از گوشه لبهای نازکات، شیرابه جانم بیرون میزند. با صدای گریه من آقا همراه خدمتکارها به اتاق دویدند و آنها هم با این صحنه از شوق گریهشان گرفت. آری دخترم، تو را من با شیرهی جانم پروردهام.
زبیده با چشمانی رخشان از اشک به ماهسلطان نگاه کرد و با صدای لرزانی گفت:
– آه ننهجان کاش به دنیا نیامده بودم.
ماهسلطان صورت اشکآلود زبیده را بوسید و به گریه گفت: تو چه گناهی داشتی عزیزکم؛ این حرف را نزن که دلم میگیرد.
زبیده نگاه حسرتباری بر روی تاقچه به تصویری از مادرش که یک راهبه مسیحی نقاشی کرده بود، کرد و در میان گریه خندید و گفت: دایهجان بببین مادرم جه زیبا بوده…
ماهسلطان گفت: آری مادرت یکی از دختران زیبای گرجی بود عزیزم.
زبیده گفت: ننهجان برایم تعریف کن چطور پدر و مادرم با هم آشنا شدند؟
ماهسلطان آهکشان لب گزید و در کندوکاو ذهنی خاطراتش با نگاهی غمناک به زبیده اندوهی ژرف به چهره پرچیناش نقش بست و تعریف کرد:
– پدرت به فرماندهی لشکری برای سرکوب شورشیان به گرجستان رفته بود در این سفر جنگی یک شب آقا با امیران لشکر میهمان یکی از اعیان گرجستان بودند؛ در این میهمانی بود که آقا دلباخته مادرتان سارا خانم، دختر زیبای صاحب خانه شد که پس از مراسم نامزدی عقدکنان با هم به اصفهان آمدند که عروسی باشکوهی برپا شد…
ادامه دارد…
* روزنامهنگار پیشکسوت
اخبار برگزیدهیادداشتلینک کوتاه :