xtrim

ماجرای حمله محمود افغان به اصفهان

محمد بلوری * (قسمت چهاردهم) خلاصه‌ای از آنچه گذشت: نیمه‌شب یکی از قزلباش‌ها ، زبیده را از خانه‌شان ربود اما در راه پهلوان حیدر با کشتن قزلباش، این دختر را نجات داد و به خانه رساند تا اینکه به دعوت این خانواده، به دیدن زبیده رفت…

***
در همین لحظه مرجانه، کنیزی که همدم و مونس زبیده بود هراسان وارد اتاق شد و نفس‌زنان گفت: دایه‌جان پهلوان‌ آمده همان‌طور که سفارش کرده بودید در باغ به آلاچیق گل سرخ راهنمایی‌شان کردم.

زبیده همراه با ماه‌سلطان وارد آلاچیق شدند و پهلوان حیدر با دیدن زبیده در پیراهن بلند سبزی که همرنگ چشمانش بود، غافلگیر شد. با نگاهی به چهره زیبا و شرمگین زبیده دست و پایش را گم کرده بود و می‌اندیشید: آیا این دختر همان زیبایی است که آن شب از چنگ قزلباش نجاتش داده است؟ از جایش بلند شده بود و با سرگشتگی نمی‌دانست به دو بانویی که در برابرش ایستاده بودند چه بگوید و چه رفتاری از خود نشان بدهد. حالت پریشان پسربچه روستایی را داشت که به غفلت پای در قصر با شکوهی گذاشته است.

opal

پهلوان یک نظامی بود که سالیانی در قشون‌کشی‌ها با نظامیان و غلامان سر و کار داشت و هرگز آداب و رسوم مردان و زنان را در مهمانی‌های اشراف و بزرگان‌شهر نمی‌دانست و نحوه برخورد با زنان را نیاموخته بود؛ نگران این بود که مبادا با رفتار و گفتاری باعث رنجش دو خاتونی شود که در سکوت نگاهش می‌کردند. در سردرگمی نمی‌دانست باید بنشیند یا همچنان در انتظار بایستد.

سرانجام ماه‌سلطان این سکوت پراضطراب پهلوان را شکست و گفت:
– بفرمایید بنشینید پهلوان؛ سرافرازمان کرده‌اید؛ بر ما منت گذاشته‌اید و به دیدارمان آمده‌اید. می‌خواستیم از جوانمردی و رشادتی که در نجات زبیده‌خاتون از خود نشان داده‌اید از شما سپاسگزاری کنیم. اگر آن شب شما از راه نمی‌رسیدید معلوم نبود چه بر سر زبیده دلبندم، چشم و چراغ خانه‌مان می‌آمد.

پهلوان حیدر کرنش‌کنان سر بر روی سینه‌ی ستبرش خم کرد و شرم پسران نوجوان بر رخسار شرمگین‌اش نشست و گفت:
– ممنونم خاتون، من فقط رسم جوانمردی را به جا آوردم. همیشه از خداوند سپاسگزارم که آن شب من را سر راه بانوی جوان قرار داد و توانستم نجات‌شان بدهم. خوشحالم که گزندی به خاتون نرسیده است.

پهلوان احساس عجیبی داشت؛ همچون نوجوانان شرمسار قلبش تپش تندی گرفته بود، هرم گرمای تنش او را کلافه می‌کرد و محجوبانه کف دست‌های عرق‌کرده‌اش را به هم می‌مالید.

ماه‌سلطان برای آنکه سکوت را بشکند گفت:

– شب‌های اصفهان ناامن شده پهلوان؛ شنیده‌ام در روز روشن زنان جوان را از اندرونی خانه‌ها می‌ربایند.

پهلوان حیدر گفت: راست می‌گویید. بد زمانه‌ای است خاتون. شهر چنان ناامن شده که بانوان جوان از ترس رندان عیار و قداره‌بندهای شرور، جرات بیرون آمدن از خانه‌ها را ندارند. همین دیروز شنیدم یکی از وزیران پیر و هوسران، میل به دختر جوانی از یک خانواده سرشناس و محترم داشت و مدت‌ها در فکر تصاحب این دختر پی فرصت بود. یک روز دختر معصوم همراه کنیز و خواجه‌ی منزل‌شان از حمام محله‌ی چهارسوق شیرازی‌ها به منزل برمی‌گشت که یکی از غلامان آن وزیر در پیش چشم رهگذران، با تهدید قمه، دختر را ربوده و به خانه می‌برد.

ماه‌سلطان گفت: آری پهلوان؛ وقتی شاه تن به عیاشی و زنبارگی بدهد، دیگر از وزیران و درباریان چه انتظاری باید داشت! رندان‌عیار و قداره‌بندان هم جرات پیدا می‌کنند به هر شرارتی دست بزنند. می‌گویند شاه‌سلطان حسین وقتی به تفرجگاه فرح‌آباد می‌رود یا هوس کشت‌وگذار در بازار قیصریه می‌کند، با صدها تن از زنان، دختران و کنیزان حرمسرای شاه به راه می‌افتد و هر زن و دختر زیبارویی را سر راهش می‌بیند، حتی اگر همسری داشته باشد، خواجه‌سرایان به شوهرش تکلیف می‌کنند که زوجه‌اش را طلاق بدهد تا روانه حرمسرای شاهی شود.

پهلوان حیدر پس از شنیدن گفته ماه‌سلطان با شرمساری سر به زیر انداخت و گفت:
– خاتون من شرم دارم که برای حفظ تاج و تخت چنین سلطانی در سپاه خدمت می‌کنم؛ دیگر چه بگویم خاتون؟
***
پس از آن دیدار، چه شب‌ها خواب به چشمان پهلوان نمی‌آمد و در خلوت تنهایی‌اش احساسی را تجربه می‌کرد که برایش مفهوم خاصی نداشت.

یک روز دایه‌اش پرسیده بود: پسرکم تو را چه می‌شود؟ چند روزیست که می‌بینم غرق افکار پریشانی هستی؟ نکند خاتون زیبارویی دل از تو ربوده و شراره عشق‌اش به جان تو افتاده؟ اما پهلوان به انکار گفته بود:

– چه می‌گویی نازبانو؟

و با شوخ طبعی ادامه داده بود:– کدام پری‌رویی می‌تواند پهلوانی چون من را به زانو درآورد؟ من یک فرمانده سپاهم، با مردان رزم و با تیغ آخته و خنجر و نیزه سر و کار دارم و با نگاه و لبخند پری‌رویی به زانو درنخواهم آمد. من پهلوانان نامدار را به زانو درآورده‌ام و هیچ دلاوری در جهان نخواهد توانست آینه‌بند زانوهای پهلوان پایتخت را بر زمین بکوبد و دایه‌اش به خنده گفته بود:
– شاید هیچ دلاوری نتواند آینه‌بند زانوهایت را بشکند عزیزکم اما از نگاه یک پری‌روی غافل مشو که می‌تواند هر مردی غرق در آهن و جوشن را به زانو درآورد.
و دایه به لبخندی ادامه داده بود:
– تازه من آن دل نازک و حساس تو را می‌شناسم پسرکم!
ادامه دارد…

* روزنامه‌نگار پیشکسوت

اخبار برگزیدهیادداشت
شناسه : 228587
لینک کوتاه :