امان از این آدمبزرگها!
مسعود سلیمی *
آنتوان دو سنت اگزوپری در آغاز کتاب «شازده کوچولو»، یکی از شاهکارهای ادبیات جهان مینویسد: «وقتی شش ساله بودم روزی در کتابی راجع به جنگل طبیعی که «سرگذشتهای واقعی»، نام داشت تصویر زیبایی دیدم، تصویر مار بوآ را نشان میداد که حیوان درندهای را میبلعید…»
نویسنده اشاره میکند که به گفته آن کتاب، مارهای بوآ شکار خود را بیآنکه بجوند درسته قورت میدهند. بعد دیگر نمیتوانند تکان بخورند، زیرا هضم طعمه شش ماه به طول میانجامد و مار بوآ این مدت را در خواب به سر میبرد. نویسنده باتوجه به ماجراهای جنگل، بسیار فکر میکند و به نوبت خود، یک نقاشی از مار بوآ و طعمه درون شکمش میکشد.
آنتون دوسنت اگزوپری به قول خودش، شاهکارش را به آدمبزرگها نشان میدهد و از ایشان میپرسد که آیا از نقاشی او میترسند؟
آدمبزرگها در جواب میگویند: چرا بترسیم؟ کلاه که ترس ندارد.
نویسنده ادامه میدهد: «اما نقاشی من شکل کلاه نبود، تصویر مار بوآ بود که فیلی را هضم میکرد. آن وقت من توی شکم مار بوآ را کشیدم تا آدمبزرگها بتوانند بفهمند. آدمبزرگها همیشه نیاز به توضیح دارند.»
سنت اگزوپری مینویسد: «آدمبزرگها به من نصیحت کردند که کشیدن عکس مار بوآی باز و بسته را کنار بگذارم و بیشتر به جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور بپردازم. این بود که در شش سالگی از کار زیبای نقاشی دست کشیدم…»
او ادامه میدهد: «… آدمبزرگها هیچوقت به تنهایی چیزی نمیفهمند و برای بچهها هم خستهکننده است که همیشه و همیشه به ایشان توضیح بدهند…»
نویسنده میگوید که از ناچاری شغل دیگری برای خود انتخاب میکند و خلبانی یاد میگیرد تا به قول خودش به همه جای دنیا کم و بیش پرواز کند.
سنت اگزوپری به واسطه شغل خلبانی به گفته خودش با بسیاری از آدمهای جدی برخورد داشته، پیش آدمهای بزرگ زیاد مانده و از نزدیک ایشان را خیلی دیده، اما اعتراف چنین شرایطی هم تغییری در عقیده او نداده است.
اگزوپری در صفحه ۱۵ کتاب شازده کوچولو (ترجمه محمد قاضی) کتابهای جیبی امیرکبیر (چاپ چهل و دوم) مینویسد: «وقتی به یکی از ایشان برمیخوردم که به نظرم کمی روشنبین میآمد با نشان دادن تصویر شماره ۱ (مار بوآ در حال هضم طعمه) که هنوز نگاهش داشتهام او را امتحان میکردم و میخواستم بدانم آیا واقعا چیز مهمی است. ولی او هم به من جواب میداد که: «این کلاه است.» آن وقت دیگر نه از مار بوآ با او حرف زدم، نه از جنگل طبیعی و نه از ستارهها، بلکه خودم را تا سطح او پایین میآوردم و از بازی بریج و گلف و سیاست و کراوات میگفت و آن آدمبزرگ از آشنایی با آدم عاقلی مثل من خوشحال میشد.»
***
شازدهکوچولو در میانههای دهه ۴۰ میلادی در گیرودار فرو خوابیدن جنگ جهانی دوم منتشر شده است، اما انگار همچون همیشه تاریخ، امروز هم آدمهای عاقل، همان بچههایی هستند که باید راه و چاه را به آدمبزرگها نشان بدهند، وگرنه «آدمبزرگها هیچوقت به تنهایی چیزی نمیفهمند…» چه باید کرد که همین آدمبزرگها هستند که چرخ روزگار را میچرخانند!
* روزنامهنگار پیشکسوت
اخبار برگزیدهیادداشتلینک کوتاه :