آه از آن رفتگان بیبرگشت…
فاطمه رحیمی *
حال «سایه» هم به سان آن رفته بیبازگشتی که چشمها در راهش خواهد ماند و حسرتها در پسش روان، آه و دریغ و افسوس میطلبد. «سایه» با هفت هزار سالگان سر به سر شد، او جهانی را از خویش محروم کرد؛ جهانی که هیچگاه قدردان هیچ اسطورهای نبوده و نخواهد بود.
«پیر پرنیان اندیش» دور از وطن خویش، غریبانه در غربت رخت عافیت بست و به منزل نو رفت، شاید تاب دوری از آلما، همسفر دیرینهاش را بیش از این نداشت، شاید هم خسته بود از روزگاری که کمر به کشتن دلخوشیهای آدم میبندد، هر چه هست و هرچه بود، خودش خوب میدانست که چندماهی بیشتر از او زندگی نخواهد کرد…
چه خوشبخت ما که در عصر او زیستیم و شعرهایش را واژه به واژه زندگی کردیم، و افسوس بر ما که دیگر نداریمش… او بیمانندترین انسانی بود که دنیای کلمات به خود دیده؛ خالق بیبدیل و مسیحا نفسی که به واژهها جان میبخشید؛ او که شعرهایش همواره در جانمان جا خوش کرده تا ابدالدهر بیاو بودن!
هیچکس چون او نمیتوانست و نخواهد توانست طنین و شکوه سرودههایش را در گوش جانمان چنین خوش بنوازد؛ آنجا که با صدای بغض کرده و لرزان میخواند: «شبم از بیستارگی، شب گور/ در دلم پرتو ستارهای دور/ آذرخشم گهی نشانه گرفت/ گه تگرگم به تازیانه گرفت/ بر سرم آشیانه بست کلاغ/ آسمان تیره گشت چون پر زاغ/ مرغ شبخوان که با دلم میخواند/ رفت و این آشیانه خالی ماند/ آهوان گم شدند در شب دشت/ آه از آن رفتگان بیبرگشت…»
تا روزگار روزگار است، و این چرخ گردون میچرخد، ادبیات و شعر این سرزمین وامدار اوست؛ اویی که برخی از منتقدان ادبی پارهای از غزلهایش را از بهترین غزلهای دوران معاصر میدانند. «سایه» غزلسرایی بود که در محضر شهریار شعرهایی سروده بود که شهریار میگفت سایه تمام غزل پس از من است و سیمین بهبهانی نزدیک شدن زبان شعر سایه را به حافظ تنها در توان او میدانست. آرمان واقعیاش اما آزادی انسان بود. میگفت؛ «میبینم آن شکفتن شادی را، پرواز بلند آدمیزادی را، آن جشن بزرگ روز آزادی را.»
هوشنگ ابتهاج مرگ را هیچ میانگاشت، او باور داشت که انسان هیچگاه با مرگ روبهرو نمیشود چراکه تا زنده است، زنده است و زمانی هم که جام زندگی پر میشود دیگر مجالی برای روبهرو شدن با مرگ برای انسان باقی نمیماند، پس از چیزی که هرگز اتفاق نمیافتد نباید واهمه داشت. او میگفت، مرگ زمانی اتفاق میافتد که شما دیگر نیستید.
آقای ابتهاج، حرف برای گفتن از شما بیشمار است اگر این بغض سمج مجالی دهد و به گریه پیوند نخورد. نوشتن از شما سخت است، خیلی سخت… شعر هر روز تنهاتر میشود و رفتن شما تنهایی بس بزرگی است که حفرهای عمیق از فقدانتان در وجودمان بهجا میگذارد که اندازهای ندارد، فقط ریشه میدواند و بزرگ و بزرگتر میشود، دریغ که التیامی ندارد.
دست و دلم میلرزد برای نوشتن از سفر همیشگی شما، اما باز به خود دلداری میدهم که شعر تمام نمیشود که، سایه هم! شما بیپایانترین فردی هستید که روزگار به خود دیده، شما ادامه دارید و همچنان در تمام شعرهایتان زنده! خوشا به ما که دیدیم شما را، بدا به ما که دیگر نداریمتان…
سمت و سوی هرکجاآبادی که هستید، که رفتید، سفر بیبازگشتتان خوش. به قول خودتان: «مردن عاشق نمیمیراندش/ در چراغ تازه میگیراندش!»
اخبار برگزیدهیادداشتلینک کوتاه :